از شاعران، نویسندگان و منتقدان افغانستانی دعوت به عمل میآید آثار شان را برای نشر در وبلاگ از طریق راههای ارتباطی زیر برای ما بفرستد.
واتساپ و تلگرام: 0093777836483
ایمیل آدرس: kanonadabirazina@gmail.com
از شاعران، نویسندگان و منتقدان افغانستانی دعوت به عمل میآید آثار شان را برای نشر در وبلاگ از طریق راههای ارتباطی زیر برای ما بفرستد.
واتساپ و تلگرام: 0093777836483
ایمیل آدرس: kanonadabirazina@gmail.com
سگ ها کنار استخوانت خودکشی کردند
بعد از تو حتی دشمنانت خودکشی کردند
بوی تن تو مست کرده لاشخورها را
زنبورها دور دهانت خودکشی کردند
رفتی و مرگ آهنگ می زد پیش پاهایت
تصنیف ها روی لبانت خودکشی کردند
پیغمبر تاریکی! ای ارواح شیطانی!!!
پشت سر تو پیروانت خود کشی کردند
وقتی که مُردی ناگهان خفاش های پیر
در لابلای گیسوانت خودکشی کردند
تو داستانی را نوشتی که سر انجامش
بازیگران داستانت خود کشی کردند
باران گرفت و خون روی دامنت را شست
تا ابرهای آسمانت خودکشی کردند
موسی ابراهیمی
شعر معاصر افغانستان
ستاره میدرخشد، بلبلش در خود ترا دارد
هر آن چه میتپد حتمن دلش در خود ترا دارد
خوشم میآید از هر آن حروفیکه کنار هم
پس از یکجا نوشتن حاصلش در خود ترا دارد
به دنبال تو میآیند امواج از دل دریا
تو ماهی و شبانه ساحلش در خود ترا دارد
به تقدیس زمین ایمان خیلی محکمی دارم
گلی رویید آنجا که گِلش در خود ترا دارد
میان قاب پشت شیشه بر دیوار آویزان
خوشا عکسی که پکسل پکسلش در خود ترا دارد
محب علی
شعر معاصر افغانستان
از تفنگی
که اینقدر سبک برداشتی
نعشی بر زمین افتاده است
که کمر آدم را خم میکند
از انگشتی
که اینقدر ساده فرمان دادی
شهری
که سقفش تا آسمان سوراخ است
تو جنگ بودی
انسان
نام دیگرت بود
زاهد مصطفا
شعر معاصر افغانستان
دور چین بنفش پیرهنش، باد بی اختیار می رقصد
و در آن دورهای دور، زنی زیر شاخ انار میرقصد
گرگ و میش است آسمان، گرگی عاشق میش خستهای شده است
که برایش ترانه میخواند، که به او خنده دار می رقصد
جنگل آهنگهای شادش را، با تن سرو می نوازد، کوه
باز می خواندش و دریاچه در خودش بی قرار می رقصد
و در آن دور گور گمنامیاست، که گلی روی سینه اش خفته
که کنار سکوت سنگینش، پرچمی غار غار می رقصد
پرچم مویهای زن وقتی، در خیال لذیذ سربازان
با لباس بلند نارنجی وسط کارزار میرقصد
جنگ پایان گرفته است، اما مرگ جریان جالبی دارد
نعش خشکی کنار دریاچه، با خودش روی دار می رقصد
***
و در آن دور ها شب است، خدا، در لحافی قشنگ خوابیده
آدم از سیب سیر است و به نهر، می زند بی گدار، می رقصد
لیمه آفشید
شعر معاصر افغانستان
انفجار تمام شد
و من
مثل تو
هنوز تمام خانوادهام را دارم
مادر را
در سردخانه
برادر را
در بیمارستان
خواهر و عروسکش
در سوختههای زباله
پشت در...
فقط پدرم را گم کردهام
که گرسنهگی را به شهر برده بود
و ایمان داشت
برای شام
نان تازه میخوریم.
سونیا آژمان
شعر معاصر افغانستان
تو سرنوشت منی،«همگناهِ» من هستی
و هم درست ترین اشتباه من هستی
چه حاجتیست به هر برکه رو بیاندازی؟
تو ماهِ آب که نه، بلکه ماه من هستی
و عاشقان همه رنگ سیاه میپوشند
دلیل پوشش رخت سیاه من هستی
از ارتفاع غزل میپرم در آغوشت
تو با شکوه ترین پرتگاه من هستی
چگونه بی تو تحمل کنم زمستان را؟
تو شال گردن نرم و کلاه من هستی
#محمدرفیع_قاضی_زاده
شعر معاصر افغانستان
قیامت می شود روزی که از من رو بگردانی
جهان را بر سرم با یک خم ابرو بگردانی
به نفرینم گرفتارت کنم آخر چرا نامرد؟
برای قتل یارت، در بغل چاقو بگردانی
مگر در چشم هایت راز دنیا را نشان دادند
که هر شب خانقاهی را پر از «یاهو » بگردانی
مرا آتش زدی، خیر است اما می شود، گاهی
کبابم را از این پهلو به آن پهلو بگردانی
امیدی باطلی دارم، پس از من دستمالم را
ببندی مثل تعویذی و در بازو بگردانی
به دستت، ناگهان کرمی نچسپد، پس مواظب باش
اگر روزی کفن را از رخم، یکسو بگردانی
#کاوه_جبران
شعر معاصر افغانستان
گنجشکِ معترضی هستم در ازدحام شهرِ مترسکها
تنها صدای زندهی مردابم در مردهگاهِ تشنهی پولکها
آژیرِ شعبهی اورژانسی در ایستگاه سینهی مجروحام
من پمپِ بنزینِ بیمارم در انتظار خندهی فندکها
تزریقخانههای بزرگی در جغرافیای جغدنشین هستم
زیرِ پلِ خردِجمعیست تاریخ سرنگونی مزدکها
ماشین کنترلی دستآموز با مین جابجا شده در زیرم
تردیدِ ترمزِ سرِ بُلوارم، ایمان کامل همه موشکها
ویلای کهنه و متروکی، جن خانهی کلاغ نشین هستم
دیوار منهدم شدهی باغام زیر هجوم چکمهی پیچکها
انگار ناگزیرترین رودم، زیباترین دوتارم و مطرودم
خالیترین چنار خدا بودم از نغمهی نجیب چکاوکها
پرتابِ هستوی جنونآمیز، حمامِخونِ عصرِ فضا هستم
یعنی صعودِ جوخهی ابلیسم در خواهشِ سقوطِ کلاهکها
من جوجهی از آخر پاییزم، گلدان خشک اول دهلیزم
یک بچهکرم وسوسهانگیزم، در جنگ نابرابر اردکها
تنهاترین روانی تاریخام، دیوارِ آویزان شده از میخام
یا برزخِ خطای حوا هستم؟ از من فرار میکنی اینک،ها!
در پارهگی یک نخِ غمگینم، در گریههای مخفی چاپلینم
تنهایی عمیقتری هستم، پشتِ نقابِ خندهی دلقکها
آغاز انقلاب کلان بودم، یک نسخه از جنازهیتان بودم
چاقوی بیشمار جهان بودم، در گیجگاه خرمِ بابکها
آدمفضاییام وُ سرم برقیست، تنها کتاب معتبرم برقیست
یک دستگاه کوچک باهوشم، حتا که آب در کمرم برقیست
من باردارم و لبریز است زهدانم از حضور عروسکها.
حامد فایز
شعر معاصر افغانستان
گیرم زمانه با تو مرا هم عجین کند
با این خطوط نحس چه کاری جبین کند؟
شلاق بر تلالوء خورشید میزنند
با تو چه بندگان خداوند و دین کند؟
شاید که توته توته شوی آن دقیقه که
یک مومن آرزوی بهشت برین کند
مسلخ به زندههاست و معلوم نیست که
با مردههای خویش چه این سرزمین کند
این خون قطره قطره همین در توانش است
یک کوچه را گرفته پر از نقطهچین کند
این مرد تکه تکه و این زخم خونچکان
چیزی نمانده تا به نبودن یقین کند
بر زخمهای من لب خود را بمان دمی
شاید که بوسه خون مرا آبگین کند
#سخی_ظفری
شعر معاصر افغانستان
بر پله نشستهای
با زیباییات
کفش کتانی
و ژاکت سبزت
سرما
زُل زده به گونههات
پلک هم نمیزند
چای تازه دم است نفست
عابران غروب را
تو رفتهای
بر پله نشسته زیباییات.
#الیاس_علوی
شعر معاصر افغانستان
دلم،دلم!
کلمات بازیچه نیستند
سنگ بازیچه نیست
تفنگ بازیچه نیست
و گلوله با هیچ قلبی شوخی ندارد
تو تنها ماشه را میکشی
ومهربانی بر زمین میافتد
و مهربانی دیگر از جا بلند نمیشود.
دلم!
آرزوها همانطور که میآیند میروند
تنها برای لحظهای میمانند
تا حسرت همیشگیمان را به رخ بکشند.
دلم!
تو شهری هستی با دیوارهایی از خون
سَرَکهایی از خون
مردمانی از خون
بانکها و سکههایی از خون
و فرمانروایانی خونخوار
حالا فکر کن
چه اتفاقاتی که میتواند برایت بیفتد
دلم...!
دلم...!
دلم جغرافیایی که افغانستانش میخوانند.
#حکیم_علیپور
شعر معاصر افغانستان
درد شبیه لباسهای پدر است
کافیست کمی قد بکشی
اندازهی تنت میشود
شبها تنگ در آغوشت میگیرد،
آنقدر که فکر میکنی
در زمستانی و عریانی.
روزها کش میآید
همهی آدمهایی که دوستشان داری
داخلش جا میشوند.
کمکم میفهمی
چیزی تغییر نمیکند
حتی اگر کرواتت را طوری گره بزنی
که روی هوا بایستی.
درد شبیه این شعر نیست
هیچ وقت تمام نمیشود.
#حسین_رضایی
شعر معاصر افغانستان
نامت را که بر زبان آوردی
خطی سیاه کشیدند بر آن
مچالهاش کردند
و به جوی کنار خیابان انداختند
عددی گذاشتند به جای نامت
و تو به فهرست سیاه آوارگان زمین اضافه شدی
هنوز
به آخرین بوسهات فکر میکنم
به دختران و پسرانی
که باید آبستن میشدم از تو
و به تو
که دیگر نخواهم شناخت فکر میکنم
عشق در دنیای اعداد آواره چه ناممکن است!
#شکریه_عرفانی
از مجموعهٔ «اندوه ما جهان را تهدید نمیکند»/ نشر نیماژ
شعر معاصر افغانستان
بسیار شد جدایی و دوری عزیز من
احساس تلخ زنده به گوری عزیز من
قلب مرا که مرده در او هر چه اشتیاق
دعوت چه می کنی به صبوری عزیز من
رفتی و خط کشیده جدایی میان ما
صد ساله ره مسافت نوری عزیز من
از خوان دهر غیر من از کس شنیده ای
آشی خورد به این همه شوری عزیز من؟
پاییز هست و هر که در اندیشه سفر
از جمله هم یکی گل سوری عزیز من
تا گرد راه شوید از احساس خسته ات
با یک پیاله چای چطوری؟ عزیز من
عفیف باختری
شعر معاصر افغانستان
چقدر دشت بدون گیاه خسته کنندهست
چقدر عشق بدون گناه خسته کنندهست
چه سرزمین قشنگیست چال گونهات آنجا
کی گفته زندگیِ قعر چاه خسته کنندهست؟!
اگرچه ناز تو زیباست مثل خنده ات، اما
گلایه داشتنت گاه-گاه خسته کنندهست
بدون شال سیاه خودت به شهر بیا که-
وجود ابر در اطراف ماه خسته کنندهست
بگو به لشکر مویت به باد تن نسپارد
که جنگ سرد بدون سپاه خسته کنندهست
خلاصه اینکه دعا میکنم که سبز بمانی
چرا که عکس سفید و سیاه خسته کنندهست
#غلام_حسین_میرزایی
بلند می شوی
از پاشنه هایت
دایره می شوی در اتاق
در مستطیلی که
از هر کنجی نگاه کنی
مثلث است
از هر کنجی نگاه کنی
کمرت را خم می کند
بلند می شوی
از کمرت
از ستونی که آنقدر بند بند شده
تا نامش را گذاشته اند فقرات
نامت را بید گذاشته اند
آنقدر بید
که باد از شانه هایت بلند می شود
لرزه از قلبی
که در سینه ات جا نمی شود
جا نمی شوی بین بازوهایت
تنهایی را
تنهایی نمی شود به آغوش کشید
زاهد مصطفا
گم میشوی در خاطرات و غرق در گریه
عاشق که باشی میکنی شب تا سحر گریه
خوابی نداری اغلبن بیدار میمانی
کمتر به کارت میرسی و بیشتر گریه...
دوری؛ مچم؟
حس میکنم یک درد موهومیست
وقتی که انسان باخبر... هم بیخبر گریه...
انگار ایلا دادنی والای عاشق نیست
در شهر، دفتر، خانه حتا در سفر... گریه!
زیباییاش را ماه شاید بیخبر میماند
بیچاره ماهیها، نمیکردند اگر گریه
مهتاب تا بالاست ماهیها زمینگیرند
دیوانهجان سودی ندارد اینقدر گریه
هر حاصل رنجی همیشه،
ظاهرن گنج است
تا چند باید حاصل رنج بشر گریه...؟
محب علی
دست تو نبود
خرد کردن زنده گی ام
عبور انگشتت از حلقهی
که حلق آویزم میکند
ازدواج !
ازدواج !
ازداوج...
دست تو نبود
و نمی دانستی
آخرین گلوله در مغزم
از دهنات شلیک شد*
بعد
مورچه ها زندهگی را
تکه تکه
جا به جا کردند
جا به جا کردهای
قلبت را در من
و تنت
چوبِ سوخت
که دست دیگری را گرم میکند...
عزیز پاییز
شعر معاصر افغانستان
شب مینشینی خسته از آرام
گم میروی دور از نظر خاموش
حتا خیابان های روشن را..._
لطفن چراغت را اگر خاموش...!
میبافد از ذهنت خیال خام
این بیت های بیهنر، خاموش!
لب میگذاری بر لب سختاش
گم میروی دور از دل تختاش
هر چند ساعت مینشینی شب
تا روز نحس بی پدر خاموش...
افتادنم از دست، من از تو
شاید که لاش از من کفن از تو
هرچه متعلق به من از تو
از نا شدن ها تا شدن از تو
شاید به دور از من در آغوش ات_
حس میشوی از لذت تن ها
میریزی از آغوشات از زن ها
رد فرو نا رفته بودن ها
پا می شود تا بستر آغوشت...
حس بد خون از دماغت را
که رد شده هر شب سراغات را
تا گیچ بردن ها اتاقات را
از حوصله رفته سر آغوشات
ربطی ندارد خستگی کردن
بالا بیارد معدهات را بو
یا که بریزانت لبات را خون_
از تیزیی دندان تا چاقو
این آخر بازیست خوبی نیست
لطفن حواست را بمیر از نو
مثل اتاقام باز شو از در
بیرون بکش حجم گناهات را
من فرصت فرضیستم لطفن
یک گوشهای برخورد زشتم باش
جرجیس پارسیبان
شعر معاصر افغانستان
همان که رفتی و رفت اختیار از دستم
همان که سینیِ پر از انار از دستم...
همان دقیقه به طور دقیق یادم نیست
به هوش آمده دیدم که یار از دستم...
درختِ پیری استم که موریانه زدم
درختِ پیری که برگ و بار از دستم...
مگر چه کار کنم تا که بربگردی، ها؟
مگر بدون تو آید چه کار از دستم؟
درونِ مصرعِ بعدی "قطار" زندگی است
و من مسافرِ "رفته قطار از دستام"
طارق ثاقب
شعر معاصر افغانستان