از شاعران، نویسندگان و منتقدان افغانستانی دعوت به عمل میآید آثار شان را برای نشر در وبلاگ از طریق راههای ارتباطی زیر برای ما بفرستد.
واتساپ و تلگرام: 0093777836483
ایمیل آدرس: kanonadabirazina@gmail.com
از شاعران، نویسندگان و منتقدان افغانستانی دعوت به عمل میآید آثار شان را برای نشر در وبلاگ از طریق راههای ارتباطی زیر برای ما بفرستد.
واتساپ و تلگرام: 0093777836483
ایمیل آدرس: kanonadabirazina@gmail.com
مثل جنونی در رگانم رشد خواهد کرد
در بند بند استخوانم رشد خواهد کرد
غمگینترین شعری که تا حالا نوشتم را
میکارمش، تا آسمانم رشد خواهد کرد
نگذار چیزی از شکوهش کم شود، لطفن
چیزی بگو با تو زبانم رشد خواهد کرد
از موی تو انگشتهایم قصه میبافند
“بازیگران داستانم رشد خواهد کرد”
یاد تو چاقویی که در سینه فرو رفته
نامت گلی که از دهانم رشد خواهد کرد
کابوس تو در خواب هایم راه خواهد رفت
تبخال واری بر لبانم رشد خواهد کرد
دنیا همیشه عرصهی تکرار آدمها است
تاریخ؛ آنسوی جهانم رشد خواهد کرد
زیباییات را دخترانت ارث خواهد برد
تنهاییام در کودکانم رشد خواهد کرد
محب علی
شعر معاصر افغانستان
نگو که ظلمت انبوه را سپیده ببین
سری ز روزنهی خود برون کشیده ببین
چگونه میدهد این شاخه را تکان، طوفان!
چرا که خوابِ رسیدن به ماه دیده، ببین!
میان حفرهی چشمم پرندهی سنگیست
و بین حنجرهام جوله آرمیده ببین
از آنکه سورهی رویش به باغ منسوخ است
نمانده یک گل از آن پایناکشیده ببین
بس است بگذرم از گوشهی خیالاتت
ببند چشم و مرا لحظهای ندیده ببین
چو خاکریزه که آسان نمیرسد به نظر
اگر که خواسته باشی مرا خمیده ببین
به این نگاه که دور و دراز میگذرد
سکوتش از حد یک دفتر قصیده ببین
دوباره میرسم ای بلخ مثل آزادی
برون شو از وسط خانهات دویده، ببین
خدا کند برسد وقتش و به خود گویم
به آبگینهی شعرم سحر چکیده ببین.
نور محمد نورنیا
شعر معاصر افغانستان
کریسمس
خوش بهحال درختهای شما که زمستان شان چراغانیست
اینطرفها بهار یعنی مرگ، این طرفها درخت قربانیست
شهر ما شهر کودکان کبود شهر آوارههای سرگردان
شهر کاخ سفید مال شماست، در زمستان تان فراوانیست
توتوف... بنگ، جنگ، تفنگ ناله و مرگ در حوالی ماست
مینوازد برای تان موتزارت خسته از جنگ.های ما مانیست
عامل انتحاری ای دیروز با خودش کشت هفت جد مرا
سرنوشت تمام اجدادم، سرنوشت سیاه یک جانیست
سهم من مرگهای بمباران، زندگیهای غیرانسانی
تانک، راکت، تفنگ، خمپاره چون که مال شماست انسانیست
روحالامین امینی
بی راهه رفتم زندگی را، راهِ بیمقصد
پیر درونم خسته شد، از دست و پا مانده
پیر است و سرگردان... نمیداند، به یادش نیست
داروی ضد خودکشیاش را کجا مانده
پیر است و حالش را نمیدیدی که بد میشد
مرگ از خلاء بین ذهنش داشت رد میشد
با شیوههای تازهی مردن بلد میشد
در گوشهای متروک، از این شهر وامانده
پای لب گورش که از هر قله میلغزید
سوی خدا با خنده دستش را تکان میداد
آیینه را میبینم و در عمق چشمانم
نعشیست، بین کوه و دریا در هوا مانده
نعشی که فریادش جهانم را تکان میداد
روحش به سگهای درونم استخوان میداد
در بسترم میآمد و آرام جان میداد
مادر بزرگ خستهی از عقل جا مانده
****
ما زنده ایم و مردگیها همچنان باقی
چیزی بده ساقط شوم یا ایهالساقی
شادیم و از شادی این دنیای پوشالی
جامی تهی در قالب تن های ما مانده
لیمه آفشید
شعر معاصر افغانستان
شدهاست لانهی صد عنکبوت حنجرهام
فقط سکوت تنیدهاست بین چنبرهام
خودم درون خودم دفن کردهام خود را
بدل شده است جبینم، به سنگ مقبرهام!
...که حرفهای نگفته برای خود دارم!
کجاست آینهی من؟ کجاست پنجرهام؟
دلم گرفت از این گرگهای انساندوست
که با ترحم شان میکنند مسخرهام
به جای اشک فروریخت مژّه از چشمم
تمام سال که پاییز بود منظرهام
تمام ماه، هلال و تمام شب، زوزه
تمام روز سراسیمه مثل شبپرهام
هراسم از ننوشتن، هراس از مرگ است
که خون من کلمات است و جانٍ پیکرهام
ولی چه چاره که در چنگ غربت افتادم
دهان و دست مرا بسته است «تذکره»ام
سهراب سیرت
شعر معاصر افغانستان
بیرون چه میکنی، بنشین خانه بگذران!
یک چند روز با منِ دیوانه بگذران
ای ـ پشت هر چه شیشه نگاه تو نااُمید ـ
با این غزل بساز و غریبانه بگذران
دست مرا بگیر و ببر با خودت به خواب
از پیش چشم مردم بیگانه بگذران
زیبایی تو معجزهی خاک مادری است
راهی از این عمارت ویرانه بگذران
تسبیح میشوم که بیاویزی از گلو
از تار و پود زخمی من دانه بگذران
تر کن لبی به «آب طربناک» و شاد باش
بنشین به گوشهیی شب شاهانه بگذران
از ترس اینکه سر به بیابان نهد اتاق
از دست و پای پنجره زولانه بگذران
مضمون نبود زیر پتوی پلنگچاپ
در کنج خانه عادت ماهانه بگذران
دیدی نشد بپوش از این زرق و برق چشم
بردار یک گلوله و از چانه بگذران
ابراهیم امینی
شعر معاصر افغانستان
ماهی شوم، در آب شناور کنی مرا
میخواستم «خیالِ» کبوتر کنی مرا
ناممکن است کشته شوم در نبرد اگر
با بوسهای روانهی سنگر کنی مرا
دارم به مرگ خوبتری فکر میکنم
لطفا کمی بخند که پَرپر کنی مرا
ای عشق! ای مصیبتِ باور نکردنی
روزی به تیغ مرگ برابر کنی مرا
روزی که من به خاطر تو خودکشی کنم
شاید دلت بسوزد و باور کنی مرا
بهرام هیمه
شعر معاصر افغانستان
مرا دوباره بکوب و مرا دوباره بساز
به رنجهای فراوان من تو چاره بساز
به آسمان که چراغِ شکسته را مانَد
دوباره ماه بیاور کمی ستاره بساز
منی که غصهی شهمامههاست بر دوشم
جهانِ دور و برم را پر از مغاره بساز
تو شاعری، کلمات تو سخت رقاصاند
پس از سیاهیِ دنیایت استعاره بساز
برای هقهق باران و روزگارِ سیاه
ترانههای سپیدی به یک اشاره بساز
به من نگاه کن این سرزمین غمگینم
مرا بکوب و بریز و سپس دوباره بساز
که نقش دست تو در خشتخشت من باشد
و عشق را به دل خاکِ پارهپاره بساز
مژگان فرامنش
من یک شناسنامهی بیارزش
در سرزمین رو به فروپاشی
زخمی و ناتوان و سر افکنده
با یک یقین رو به فروپاشی
مرده در اندرون من انسان
و پوسیده در نهاد من آزادی
من بازماندهی پدرم آدم،
تنها جنین روبه فروپاشی