۰۸
ژانویه
تنهایی
با تو چهکار میکند؟!
صبح تا شب،خیابانها را پا برهنه و گیج قدم میزند
به عروسکهای پشت ویترینها چشم میدوزد
پولهای مختصرش را میشمارد
و کنار زبالهدانی به خواب میرود.
تنهایی با رئیسجمهور
کلاه قرهقل میپوشد
به آن سوی آبها سفر میکند
و از استخوانهای پوسیدهات
بانکهای سیاه را پُر میکند.
تنهایی وقتی دلش بگیرد
زیر پلی میرود
و اشکهای تو را در خود تزریق میکند.
تنهایی با من اما حرف نمیزند
چای نمینوشد
تنها لباسهای تابستانیام را میپوشد
و خودش را در رودخانهای غرق میکند.
حکیم علیپور
شعر معاصر افغانستان