از تفنگی
که اینقدر سبک برداشتی
نعشی بر زمین افتاده است
که کمر آدم را خم میکند
از انگشتی
که اینقدر ساده فرمان دادی
شهری
که سقفش تا آسمان سوراخ است
تو جنگ بودی
انسان
نام دیگرت بود
زاهد مصطفا
شعر معاصر افغانستان
از تفنگی
که اینقدر سبک برداشتی
نعشی بر زمین افتاده است
که کمر آدم را خم میکند
از انگشتی
که اینقدر ساده فرمان دادی
شهری
که سقفش تا آسمان سوراخ است
تو جنگ بودی
انسان
نام دیگرت بود
زاهد مصطفا
شعر معاصر افغانستان
بلند می شوی
از پاشنه هایت
دایره می شوی در اتاق
در مستطیلی که
از هر کنجی نگاه کنی
مثلث است
از هر کنجی نگاه کنی
کمرت را خم می کند
بلند می شوی
از کمرت
از ستونی که آنقدر بند بند شده
تا نامش را گذاشته اند فقرات
نامت را بید گذاشته اند
آنقدر بید
که باد از شانه هایت بلند می شود
لرزه از قلبی
که در سینه ات جا نمی شود
جا نمی شوی بین بازوهایت
تنهایی را
تنهایی نمی شود به آغوش کشید
زاهد مصطفا