پیراهنیست
بزرگتر از هر زندهجانی
کفشی
که هر کس میپوشد پایش میلنگد
زندگی را میگویم
این دست آویزهی گردن
که نمیشود دورش انداخت
پیراهنم را درمیآورم
و به این فکر میکنم
کاش مرگ هم پیراهنی بود
که میشد از مغازهی لباس فروشی خرید
کلاهی
که سر خودم میگذاشتم
زاهد مصطفا
شعر معاصر افغانستان