کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشعار اعضای کانون ادبی رازینه» ثبت شده است

۲۹
ژانویه

گنجشک‌ِ معترضی هستم در ازدحام شهرِ مترسک‌ها 

تنها صدای زنده‌ی مردابم در مرده‌گاهِ تشنه‌ی پولک‌ها 

 

آژیرِ شعبه‌ی اورژانسی در ایستگاه سینه‌ی مجروح‌ام 

من پمپِ بنزینِ بیمارم در انتظار خنده‌ی فندک‌ها 

 

تزریق‌خانه‌های بزرگی در جغرافیای جغد‌نشین هستم 

زیرِ پلِ خردِجمعی‌ست تاریخ سرنگونی مزدک‌ها 

 

ماشین کنترلی دست‌آموز با مین جابجا شده در زیرم 

تردیدِ ترمزِ سرِ بُلوارم، ایمان کامل همه موشک‌ها 

 

ویلای کهنه و متروکی، جن خانه‌ی کلاغ نشین هستم 

دیوار منهدم شده‌ی باغ‌ام زیر هجوم چکمه‌ی پیچک‌ها

 

انگار ناگزیرترین رودم، زیباترین دوتارم و مطرودم 

خالی‌ترین چنار خدا بودم از نغمه‌ی نجیب چکاوک‌ها 

 

پرتابِ هستوی جنون‌آمیز، حمام‌ِخونِ عصرِ فضا هستم 

یعنی صعودِ جوخه‌ی ابلیسم در خواهشِ سقوطِ کلاهک‌ها 

 

من جوجه‌ی از آخر پاییزم، گلدان خشک اول دهلیزم 

یک بچه‌کرم وسوسه‌انگیزم، در جنگ نابرابر اردک‌ها 

 

تنها‌ترین روانی تاریخ‌ام، دیوارِ آویزان شده از میخ‌ام 

یا برزخِ خطای حوا هستم؟ از من فرار می‌کنی اینک‌،ها‌!

 

در پاره‌گی یک نخِ غمگینم، در گریه‌های مخفی چاپلینم

تنهایی عمیق‌تری هستم، پشتِ نقابِ خنده‌ی دلقک‌ها 

 

آغاز انقلاب کلان بودم، یک نسخه از جنازه‌ی‌تان بودم 

چاقوی بی‌شمار جهان بودم، در گیج‌گاه خرمِ بابک‌ها 

 

آدم‌فضایی‌ام وُ سرم برقی‌‌ست، تنها کتاب معتبرم برقی‌ست

یک دستگاه کوچک باهوشم، حتا که آب در کمرم برقی‌ست

من باردارم و لبریز است زهدانم از حضور عروسک‌ها.

حامد فایز

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

اشتباها به زندگی خوردی با همین اشتباه می‌میری

"انتخابی میان جبر و جبر" خواه یا که نخواه می‌میری

 

پدرت را که جنگ با خود برد مادرت وقت زادنت پژمرد

خواهرت نان نداشت خود را خورد و تو در چارراه می‌میری

 

کاروان نا رسیده غارت شد گرگ‌ها می‌دوند در خوابت

دست از آن نابردران بردار آخرش بین چاه می‌میری

 

دل به آبی که ایستاده بزن تنگی‌ی برکه را تحمل کن

 سمت دریا نرو خطر دارد چوچه‌ماهی‌سیاه! می‌میری

 

عشق این روزها که می‌بینم ماه افتاده بین مرداب است

گربه‌ی‌خانگی پلنگ نشو؛ دل ببندی به ماه می‌میری

 

حجت نادری

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

دشت‌ها را فراگرفته، چقدر!

گل سرخ و سفیدِ پیرهنت

بر دل کوه من، نشست چه خوب!

کفتری‌ که رها شد از یخنت

 

رودهای بلند، موی تو است

همه‌گل‌ها در آرزوی تو است...

جام‌ها مست گردد از بویِ

شیره‌ی نشّه‌آورِ دهنت

 

قریه در قریه، کوچه در کوچه

بادها مست عطر موی تو است

دسته دسته پرنده‌گان، از شوق

می‌سپارند گوش در سخنت

 

ماهی افتاده روی بحر استی

سوژه‌ی مردمان شهر استی

قصه در قصه از تو می‌گویند

از لباس «برند» «نیم‌تنت»

 

به تو برخورد چشم‌های ترم

آتش افتاد بر دل و جگرم

سوخت یک‌یک تمام بال و پرم

از تماشای استخوان‌شکنت

 

کفش‌هایم دوید دنبالت

دست‌هایم نخورد بر «یال»ت

پرت گردیدم از پر و بالت

موقعی قاف را پری‌شدنت

 

روی زخمات اگر نمک بخوری

و به رقصیدنت کتک بخوری

برف و باران شود خنک بخوری

می‌شوم پوش بر همه بدنت!

 

شیشه‌جان! سنگ در برت بزنند

تهمتی را به باورت بزنند

فکر هجرت که در سرت بزند

بغلم، دیده‌ام، دلم، وطنت!

 

عبدالصبور صبار

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

گریه شو بین ازدحام اتاق, مست و تنها بروی تختت باش

شانه‎اش را به کس نخواهد داد قانع شانه‎ی کرختت باش

او که مثل انار روئیده, سیب هایش دو بار روئیده 

تو که مثل چنار روئیدی, در خور لرزه درختت باش

نیمه ات رفت نیمه جان شده ای, مثل یک کوت استخوان شده ای

شاعر قد بلند آبادی! کوت بندی برای رختت باش

دست تقدیر در دهانت بود دست تو در دهان زندگی‎ات

مشت ها را گره بزن محکم, مرد این روزگار سختت باش 

 

حجت نادری

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

سوژه‌ماهی مرده‌‌ای بودی گربه‌ در تیررس نداشت ترا 

گردشِ فَلسِ ماه در آبی واقعاً هیچ کس نداشت ترا 

مزه‌ی خوابِ تُردِ بیشتری خونِ زنبورِ سرخِ کارگری 

حجمِ گیلاسِ باغِ رهگذری سبدِ سیبِ گس نداشت ترا 

کفشِ نارنج را به پا کردی ساکِ بدرود را صدا کردی   

وسط جاده بال وا کردی زندگی در قفس نداشت ترا 

تومورِ رشد کرده در ذهنم-ریه‌های مرا بریز بهم! 

طعمِ سیگارِ مرگ را داری عاشق‌ات یک نفس نداشت ترا 

بچه‌ققنوسِ مرده‌ای بودی آب می‌دادمت که ریشه کنی 

زخمِ پاییزی‌ات اجازه نداد دلِ دیوانه هر چه کاشت ترا.

حامد فایز

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

نگاه می‌کنم انگور‌ را، شراب شود

بهار می‌رسد این‌ برف‌ها که آب شود

به کوچه می‌روم و برگ زرد می‌چینم

که نامه‌های خزان بهترین کتاب شود

غروب را به تماشا نشسته‌ام تا که

نمای پنجره‌ تزیین از آفتاب شود

دلم پر است، نمی‌خواهم انفجار کند

کسی‌که هست در اطراف من عذاب شود

دلم پر است؛ ولی صبر می‌کنم که مباد

سرِ کبوترم اعصاب‌ تو خراب شود

چقدر آتش این کوره هم تماشایی‌ست!

که مژه‌های تو سیخ و دلم کباب شود.

 

عبدالصبور صبار

  • کانون ادبی رازینه