۰۵
ژانویه
بریدم تکّهای را از تنم، انداختم سویی
بدل شد ناگهان آن تکهام به بچه آهویی
نه انسانم، نه سنگم، نه درختم، پس دلیلش چیست؟
میان گوش هایم خانه می سازد پرستویی
خرابم می کند هر لحظه در اشکال گوناگون
حباب از روح من می سازد آن زیبای جادویی
تمام رودها دیوانه می آیند سمت تو
به فکر خودکشی در چشمت افتادهاست جاشویی
بکَن قلب مرا و دفن کن در شوره زاران تا
بروید هر طرف شاخه به شاخه آلبالویی
لگد برنعش نومیدم بزن، بگذر از آن امّا
جواب مادرم را در صف محشر چه میگویی؟
احسان بدخشانی