کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

۲۹
ژانویه

سگ ها کنار استخوانت خودکشی کردند

بعد از تو حتی دشمنانت خودکشی کردند

 

بوی تن تو مست کرده لاشخورها را

زنبورها دور دهانت خودکشی کردند

 

رفتی و مرگ آهنگ می زد پیش پاهایت

تصنیف ها روی لبانت خودکشی کردند

 

پیغمبر تاریکی! ای ارواح شیطانی!!!

پشت سر تو پیروانت خود کشی کردند

 

وقتی که مُردی ناگهان خفاش های پیر

در لابلای گیسوانت خودکشی کردند

 

تو داستانی را نوشتی که سر انجامش

بازیگران داستانت خود کشی کردند

 

باران گرفت و خون روی دامنت را شست

تا ابرهای آسمانت خودکشی کردند

 

موسی ابراهیمی

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۹
ژانویه

ستاره می‌درخشد، بل‌بلش در خود ترا دارد

هر آن چه می‌تپد حتمن دلش در خود ترا دارد

 

خوشم می‌آید از هر آن حروفی‌که کنار هم

پس از یک‌جا نوشتن حاصلش در خود ترا دارد

 

به دنبال تو می‌آیند امواج از دل دریا

تو ماهی و شبانه ساحلش در خود ترا دارد

 

به تقدیس زمین ایمان خیلی محکمی دارم

گلی رویید آنجا که گِلش در خود ترا دارد

 

میان قاب پشت شیشه بر دیوار آویزان

خوشا عکسی که پکسل پکسلش در خود ترا دارد

محب علی

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۹
ژانویه

‍ ‍ دور چین بنفش پیرهنش، باد بی اختیار می رقصد

و در آن دورهای دور، زنی زیر شاخ انار می‌رقصد

 

گرگ و میش است آسمان، گرگی عاشق میش خسته‌ای شده است

که برایش ترانه می‌خواند، که به او خنده دار می رقصد

 

جنگل آهنگ‌های شادش را، با تن سرو می نوازد، کوه

باز می خواندش و دریاچه در خودش بی قرار می رقصد

 

و در آن دور گور گمنامی‌است، که گلی روی سینه اش خفته

که کنار سکوت سنگینش، پرچمی غار غار می رقصد

 

پرچم موی‌های زن وقتی، در خیال لذیذ سربازان

با لباس بلند نارنجی وسط کارزار می‌رقصد

 

جنگ پایان گرفته است، اما مرگ جریان جالبی دارد

نعش خشکی کنار دریاچه، با خودش روی دار می رقصد

***

و در آن دور ها شب است، خدا، در لحافی قشنگ خوابیده

آدم از سیب سیر است و به نهر، می زند بی گدار، می رقصد

 

لیمه آفشید

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۹
ژانویه

تو سرنوشت منی،«هم‌گناهِ» من هستی 

و هم درست ترین اشتباه من هستی 

 

چه حاجتی‌ست به هر برکه رو بی‌اندازی؟

تو ماهِ آب که نه، بلکه ماه من هستی

 

و عاشقان همه رنگ سیاه می‌پوشند 

دلیل پوشش رخت سیاه من هستی

 

از ارتفاع غزل می‌پرم در آغوشت 

تو با شکوه ترین پرتگاه من هستی 

 

چگونه بی تو تحمل کنم زمستان را؟ 

تو شال گردن نرم و کلاه من هستی 

 

#محمدرفیع_قاضی_زاده

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۹
ژانویه

قیامت می شود روزی که از من رو بگردانی

جهان را بر سرم با یک خم ابرو بگردانی

 

به نفرینم گرفتارت کنم آخر چرا نامرد؟

برای قتل یارت، در بغل چاقو بگردانی

 

مگر در چشم هایت راز دنیا را نشان دادند

که هر شب خانقاهی را پر از «یاهو » بگردانی

 

مرا آتش زدی، خیر است اما می شود، گاهی

کبابم را از این پهلو به آن پهلو بگردانی

 

امیدی باطلی دارم، پس از من دستمالم را

ببندی مثل تعویذی و در بازو بگردانی

 

به دستت، ناگهان کرمی نچسپد، پس مواظب باش

اگر روزی کفن را از رخم، یکسو بگردانی

#کاوه_جبران 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۹
ژانویه

گنجشک‌ِ معترضی هستم در ازدحام شهرِ مترسک‌ها 

تنها صدای زنده‌ی مردابم در مرده‌گاهِ تشنه‌ی پولک‌ها 

 

آژیرِ شعبه‌ی اورژانسی در ایستگاه سینه‌ی مجروح‌ام 

من پمپِ بنزینِ بیمارم در انتظار خنده‌ی فندک‌ها 

 

تزریق‌خانه‌های بزرگی در جغرافیای جغد‌نشین هستم 

زیرِ پلِ خردِجمعی‌ست تاریخ سرنگونی مزدک‌ها 

 

ماشین کنترلی دست‌آموز با مین جابجا شده در زیرم 

تردیدِ ترمزِ سرِ بُلوارم، ایمان کامل همه موشک‌ها 

 

ویلای کهنه و متروکی، جن خانه‌ی کلاغ نشین هستم 

دیوار منهدم شده‌ی باغ‌ام زیر هجوم چکمه‌ی پیچک‌ها

 

انگار ناگزیرترین رودم، زیباترین دوتارم و مطرودم 

خالی‌ترین چنار خدا بودم از نغمه‌ی نجیب چکاوک‌ها 

 

پرتابِ هستوی جنون‌آمیز، حمام‌ِخونِ عصرِ فضا هستم 

یعنی صعودِ جوخه‌ی ابلیسم در خواهشِ سقوطِ کلاهک‌ها 

 

من جوجه‌ی از آخر پاییزم، گلدان خشک اول دهلیزم 

یک بچه‌کرم وسوسه‌انگیزم، در جنگ نابرابر اردک‌ها 

 

تنها‌ترین روانی تاریخ‌ام، دیوارِ آویزان شده از میخ‌ام 

یا برزخِ خطای حوا هستم؟ از من فرار می‌کنی اینک‌،ها‌!

 

در پاره‌گی یک نخِ غمگینم، در گریه‌های مخفی چاپلینم

تنهایی عمیق‌تری هستم، پشتِ نقابِ خنده‌ی دلقک‌ها 

 

آغاز انقلاب کلان بودم، یک نسخه از جنازه‌ی‌تان بودم 

چاقوی بی‌شمار جهان بودم، در گیج‌گاه خرمِ بابک‌ها 

 

آدم‌فضایی‌ام وُ سرم برقی‌‌ست، تنها کتاب معتبرم برقی‌ست

یک دستگاه کوچک باهوشم، حتا که آب در کمرم برقی‌ست

من باردارم و لبریز است زهدانم از حضور عروسک‌ها.

حامد فایز

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۷
ژانویه

گیرم زمانه با تو مرا هم عجین کند 

با این خطوط نحس چه کاری جبین کند؟

 

شلاق بر تلالوء خورشید می‌زنند

با تو چه بندگان خداوند و دین کند؟

 

شاید که توته توته شوی آن دقیقه که

یک مومن آرزوی بهشت برین کند

 

مسلخ به زنده‌هاست و معلوم نیست که

با مرده‌های خویش چه این سرزمین کند

 

این خون قطره قطره همین در توانش است

یک کوچه را گرفته پر از نقطه‌چین کند

 

این مرد تکه تکه و این زخم خون‌چکان

چیزی نمانده تا به نبودن یقین کند

 

بر زخم‌های من لب خود را بمان دمی

شاید که بوسه خون مرا آب‌گین کند

 

#سخی_ظفری

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۴
ژانویه

بسیار شد جدایی و دوری عزیز من 

احساس تلخ زنده به گوری عزیز من

 

قلب مرا که مرده در او هر چه اشتیاق 

دعوت چه می کنی به صبوری عزیز من

 

رفتی و خط کشیده جدایی میان ما

 صد ساله ره مسافت نوری عزیز من

 

از خوان دهر غیر من از کس شنیده ای 

آشی خورد به این همه شوری عزیز من؟

 

پاییز هست و هر که در اندیشه سفر

 از جمله هم یکی گل سوری عزیز من

 

تا گرد راه شوید از احساس خسته ات 

با یک پیاله چای چطوری؟ عزیز من

 

عفیف باختری

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۱
ژانویه

چقدر دشت بدون گیاه خسته کننده‌ست

چقدر عشق بدون گناه خسته کننده‌ست

 

چه سرزمین قشنگی‌ست چال گونه‌ات آن‌جا

کی گفته زندگیِ قعر چاه خسته کننده‌ست؟!

 

اگرچه ناز تو زیباست مثل خنده‌ ات، اما

گلایه داشتنت گاه-گاه خسته کننده‌ست

 

بدون شال سیاه خودت به شهر بیا که-

وجود ابر در اطراف ماه خسته کننده‌ست

 

بگو به لشکر مویت به باد تن نسپارد

که جنگ سرد بدون سپاه خسته کننده‌ست

 

خلاصه این‌که دعا می‌کنم که سبز بمانی

چرا که عکس سفید و سیاه خسته کننده‌ست

#غلام_حسین_میرزایی 

  • کانون ادبی رازینه
۲۱
ژانویه

گم می‌شوی در خاطرات و غرق در گریه

عاشق که باشی می‌کنی شب تا سحر گریه

 

خوابی نداری اغلبن بیدار می‌مانی

کم‌تر به کارت می‌رسی و بیشتر گریه...

 

دوری؛ مچم؟

حس می‌کنم یک درد موهومی‌ست

وقتی که انسان باخبر... هم بی‌خبر گریه...

 

انگار ایلا دادنی والای عاشق نیست

در شهر، دفتر، خانه حتا در سفر... گریه!

 

زیبایی‌اش را ماه شاید بی‌خبر می‌ماند

بی‌چاره ماهی‌ها، نمی‌کردند اگر گریه

 

مهتاب تا بالاست ماهی‌ها زمین‌گیرند

دیوانه‌جان سودی ندارد این‌قدر گریه

 

 

هر حاصل رنجی همیشه،

ظاهرن گنج است

تا چند باید حاصل رنج بشر گریه...؟

 

محب علی

 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

همان که رفتی و رفت اختیار از دستم        

همان که سینیِ پر از انار از دستم... 

 

همان دقیقه به طور دقیق یادم نیست

به هوش آمده دیدم که یار از دستم...

 

درختِ پیری استم که موریانه زدم

درختِ پیری که برگ و بار از دستم... 

 

مگر چه کار کنم تا که بربگردی، ها؟

مگر بدون تو آید چه کار از دستم؟

 

درونِ مصرعِ بعدی "قطار" زندگی است

و من مسافرِ "رفته قطار از دست‌ام"

 

طارق ثاقب 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

مثلاً وقتِ رفتنت باشد... همگی انتظار در کوچه

نیمی از کوله‌بار در خانه، نیمی از کوله‌بار در کوچه

 

در نهایت تو می‌برایی با همه‌ی هست‌وبود از خانه

من و خانه چقدر تنها و چقدر بیروبار در کوچه

 

گرچه سخت است دوری ات اما، خوش به حالِ اقاربت بانو

که تو را بی شمار می بوسند که تو را بی شمار... در کوچه

 

تو بهاری و نبض هستی‌ای! بعدِ تو هرچه هست می میرد

به جز از تک درختِ ناجو و چند دانه چنار در کوچه

 

لااقل تا که زنده ام بگذار عطرِ موهات در فضا باشد

لطف کن روسری سرخت را روی ناجو گذار در کوچه

 

می شود تا جنازه صبر کنی؟ تو نباشی دلم که می ترکد

چقدر احتمال زندگی است بعدِ یک انفجار در کوچه؟!

 

محبوب احمدی

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

سهمم از زندگی ارچند فقط غم بوده

بودنت حسِ قشنگی‌ست که کم کم بوده

 

فارغ از عشق تمامیِ جهان در نظرم

قصه‌ای مسخره و درهم و برهم بوده

 

هرچه بر آتش و بر آب زدم، کشف نشد

دردِ فرسوده‌ی عشقی که درونم بوده

 

بینِ این جمع که بازیچه‌ی دل‌های خود اند

هر که عاشق نشد از شرم سرش خم بوده

 

بعدِ یک عمر به‌سر خوردن و غم، فهمیدم

زنده‌گی خنده‌ی اغواگرِ مریم بوده

 

مصور زادفر

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

 

بر پیکر من سر نمی ارزد

بر دار باید اینچنین یک سر

آنگونه با مردن عجین استم

که زندگی با چشم های تر

دروازه ها را خشت باید چید

در هرقدر دیوار تر بهتر

 

این خانه گور جمعی خوبی ست

 من قتل عامی در بدن دارم

 

از ناله های زاغ آبستن

خالی نکن آغوش بیدت را

در پنجه های گربه پیدا کن

پرهای گنجشک شهیدت را

تقدیس کن با توله ی شاشو

پهنای دامان سفیدت را

 

دنیا نجابت را نمی فهمد

حیوان نوازی کار دشواریست

 

در رخت های ویژه جا کردی

ابعاد گوناگون جانت را

اما سگان شهر می فهمند

طعم لذیذ استخوانت را

در خواب هاشان لخت رقصیدی

شب ها چه دندان ها که رانت را...

 

از آروغت بوی زنی آمد! 

نه بوی الکل بود خانم جان

 

هی طرح می ریزی و می ریزد

سر رفته چای تلخت از گیلاس

هی طرح می ریزی و می سوزد

چشمت، پری از فکر از وسواس

یعنی از این شب با چه بگریزم؟

خر خر کنارت می کشد خرناس

 

از اشتباهی می شود ناشی

 بودن، نبودن دست آدم نیست

 

پا می فشارد زندگی، اصرار

دارد بمانی، دوستت دارد

پا بر گلویت... لعنتی مست است

چیزی نمی داند، فقط دارد

بر ماندنت اصرار می ورزد

بگذار، می دانم غلط دارد

 

اما بمان، هر چند این با این وضع

 لطفی ندارد زندگی کردن

 

فوقش به جایی می رسی روزی

که فوق انسان می شوی و عشق

در پیله ات راهی نمی یابد

در خود به زندان می شوی و عشق

بالی به فوسیلت نخواهد داد

از خود گریزان می شوی و عشق

 

تنها تماشاچی این فیلم است

 حالا شروع کن، نوبت گریه

 

من اختیارم دست قلبی که

به خر شدن خیلی فضا دارد

این روزها، غم می خورم، بی تو

آدم کجا میل غذا دارد

سهم مرا از دست شان کم کن

سهم مرا خوردن سزا دارد

 

یک روز نه یک روز خواهم کشت

 آن ماده های دور و پیشت را

 

 لیمه آفشید

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

صدای هیچ‌کس از چارسو نمی‌شنود

کسی که رفته درونش فرو نمی‌شنود

 

درخت باش؛ نوازش کند ترا برود 

به باد هر چه بگویی نرو، نمی‌شنود

 

برون برآی که تنهایی‌ات هوا بخورد

ندای چشم ترا های و هو نمی‌شنود

 

مثال کوه اگر غار غار هم بشوی

به هیچ‌کس گپ دل را نگو، نمی‌شنود

 

چرا که مردم این شهر رادیو هستند

تویی که می‌شنوی، رادیو نمی‌شنود

 

دلت نخواست به جز سرپناهی و نانی

خدا، زیاد که شد آرزو نمی‌شنود

 

به فکر زندگی‌ات باش و عشق را ول کن

که پیر می‌شوی و گوش تو نمی‌شنود

 

علی‌سینا شریفی

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۸
ژانویه

به روی مغزم اگر هر قدر قدم زده باشی

بخند! دوست ندارم غریب و غم‌زده باشی

 

تو باید عوض این دست‌ِ استخوانی و‌ خالی

نشسته باشی و این قصه را رقم زده باشی

 

قلم‌زنان جهان باید از تو‌ یاد بگیرند

اگر که بهره من را خودت قلم زده باشی

 

به جای چای اگر‌چه همیشه از جگرِ من

به وقت خستگی‌ات خونِ تازه‌‌دم زده باشی

 

در این اتاق نفر مرده خلوتی نشناسم

چه فرق داشت اگر خلوتی به هم زده باشی

 

بخند! خوب و بد زنده‌گی زیاد ندیده

زیاد باش که زیبنده نیست کم‌زده باشی

 

درست نیست که لم داده هشت بیت بسازم

تو زیر سایه‌ی دیوارهای نم زده باشی

 

ادهم کاوه

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۷
ژانویه

خاطر دیوانگی های تو صحرا کوچک است 

آسمان روزی بزرگی داشت، حالا کوچک است

 

آنچه مجنون می‌کشد لیلا نمی‌داند هنوز

خوی لیلا خوی طفلان است، لیلا کوچک است!

 

رفته ای، اما خیالی نیست زیرا بازهم

من تو را یک روز خواهم دید! دنیا کوچک است

 

بخشش تو حالم از این رو به آن رو می‌کند

در دل تو هیچ عیبی نیست تنها کوچک است!

 

باز خود را پیش تو بسیار کم حس می‌کنم

هر قدر ماهی کلان باشد به دریا کوچک است

 

زندگی را چون لباسی هدیه دارم از پدر

یا کلانی می‌کند در جان من یا کوچک است

 

بهرام هیمه

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۷
ژانویه

با من برقص آتش دیوانه

با من قدم بزن، هیجان خانم

تحریک کن تمام درختان را

با بوسه‌ای مرا بتکان خانم

 

کفش مرا بپوش و یقین کن که

رد تورا نسیم نخواهد زد

برگرد سمت خانه که بی‌تابند

این پلّه‌های دل‌ نگران خانم

 

بیرون که می‌روی، دل من از پیش

پشت سر تو سایه‌ی من، باتوست

زیبایی تورا، نزنند از تو...

یک لحظه‌ی شلوغ زنان، خانم

 

در باز می‌شود، تو نبند آن را

دلتنگ چند جرعه‌ی آغوش است 

در باز می‌شود تو‌چه می‌دانی 

از شوق ِ من در آن خلجان خانم؟

 

جای لباس هات بیاویزم

از گردنت که گردنه‌ی ماه است

من را به زانویت بنشان آرام

خودرا به زانویم، بنشان خانم

 

هنگام پرت کردن جورابت

پرتم که می‌کنی، پس از آن، وحشی 

می‌افتی‌ام، دوباره که، خان، آقا

می‌افتمت، سه‌باره که جان، خانم

 

جان گفتی و جنون متولد شد

از آن دقیقه خون متولد شد

خونخواره می‌شوم که تو می‌خواهی 

در چشمه‌های قرمز ران خانم

 

صد سال بگذرد، تو شکوفایی 

ای کاکه‌ی بلیغ ِ معمایی

ای خاستگاه اصلی زیبایی

می‌خوانمت، همیشه جوان خانم

 

احسان بدخشانی 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۰
ژانویه

نگو که ظلمت انبوه را سپیده ببین

سری ز روزنه‌ی خود برون کشیده ببین 

چگونه می‌دهد این شاخه را تکان، طوفان!

چرا که خوابِ رسیدن به ماه دیده، ببین! 

میان حفره‌ی چشمم پرنده‌ی سنگی‌ست

و بین حنجره‌ام جوله آرمیده ببین 

از آن‌که سوره‌ی رویش به باغ منسوخ است

نمانده یک گل از آن پای‌ناکشیده ببین 

بس است بگذرم از گوشه‌ی خیالاتت

ببند چشم و مرا لحظه‌ای ندیده ببین 

چو خاک‌ریزه‌ که آسان نمی‌رسد به نظر

اگر که خواسته باشی مرا خمیده ببین 

به این نگاه که دور و دراز می‌گذرد

سکوتش از حد یک دفتر قصیده ببین 

دوباره می‌رسم ای بلخ مثل آزادی

برون شو از وسط خانه‌ات دویده، ببین 

خدا کند برسد وقتش و به خود گویم

به آبگینه‌ی شعرم سحر چکیده ببین. 

 

نور محمد نورنیا

شعر معاصر افغانستان 

 

  • کانون ادبی رازینه
۱۰
ژانویه

کریسمس

 

خوش به‌حال درخت‌های شما که زمستان شان چراغانی‌ست

این‌طرف‌ها بهار یعنی مرگ، این طرف‌ها درخت قربانی‌ست

شهر ما شهر کودکان کبود شهر آواره‌های سرگردان

شهر کاخ سفید مال شماست، در زمستان تان فراوانی‌ست

توتوف... بنگ، جنگ، تفنگ ناله و مرگ در حوالی ماست

می‌نوازد برای تان موتزارت خسته از جنگ.های ما مانی‌ست

عامل انتحاری ای دیروز با خودش کشت هفت جد مرا

سرنوشت تمام اجدادم، سرنوشت سیاه یک جانی‌ست

سهم من مرگ‌های بمباران، زندگی‌های غیرانسانی

تانک، راکت، تفنگ، خمپاره چون که مال شماست انسانی‌ست

روح‌الامین امینی

  • کانون ادبی رازینه