کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

۱۰
ژانویه

نگو که ظلمت انبوه را سپیده ببین

سری ز روزنه‌ی خود برون کشیده ببین 

چگونه می‌دهد این شاخه را تکان، طوفان!

چرا که خوابِ رسیدن به ماه دیده، ببین! 

میان حفره‌ی چشمم پرنده‌ی سنگی‌ست

و بین حنجره‌ام جوله آرمیده ببین 

از آن‌که سوره‌ی رویش به باغ منسوخ است

نمانده یک گل از آن پای‌ناکشیده ببین 

بس است بگذرم از گوشه‌ی خیالاتت

ببند چشم و مرا لحظه‌ای ندیده ببین 

چو خاک‌ریزه‌ که آسان نمی‌رسد به نظر

اگر که خواسته باشی مرا خمیده ببین 

به این نگاه که دور و دراز می‌گذرد

سکوتش از حد یک دفتر قصیده ببین 

دوباره می‌رسم ای بلخ مثل آزادی

برون شو از وسط خانه‌ات دویده، ببین 

خدا کند برسد وقتش و به خود گویم

به آبگینه‌ی شعرم سحر چکیده ببین. 

 

نور محمد نورنیا

شعر معاصر افغانستان 

 

  • کانون ادبی رازینه
۱۰
ژانویه

کریسمس

 

خوش به‌حال درخت‌های شما که زمستان شان چراغانی‌ست

این‌طرف‌ها بهار یعنی مرگ، این طرف‌ها درخت قربانی‌ست

شهر ما شهر کودکان کبود شهر آواره‌های سرگردان

شهر کاخ سفید مال شماست، در زمستان تان فراوانی‌ست

توتوف... بنگ، جنگ، تفنگ ناله و مرگ در حوالی ماست

می‌نوازد برای تان موتزارت خسته از جنگ.های ما مانی‌ست

عامل انتحاری ای دیروز با خودش کشت هفت جد مرا

سرنوشت تمام اجدادم، سرنوشت سیاه یک جانی‌ست

سهم من مرگ‌های بمباران، زندگی‌های غیرانسانی

تانک، راکت، تفنگ، خمپاره چون که مال شماست انسانی‌ست

روح‌الامین امینی

  • کانون ادبی رازینه
۱۰
ژانویه

بی راهه رفتم زندگی را، راهِ بی‌مقصد

پیر درونم خسته شد، از دست و پا مانده

پیر است و سرگردان... نمی‌داند، به یادش نیست

داروی ضد خودکشی‌اش را کجا مانده

 

پیر است و حالش را نمی‌دیدی که بد می‌شد

مرگ از خلاء بین ذهنش داشت رد می‌شد

با شیوه‌های تازه‌ی مردن بلد می‌شد 

در گوشه‌ای متروک، از این شهر وامانده

 

پای لب گورش که از هر قله می‌لغزید

سوی خدا با خنده دستش را تکان می‌داد

آیینه‌ را می‌بینم و در عمق چشمانم

نعشی‌ست، بین کوه و دریا در هوا مانده

 

نعشی که فریادش جهانم را تکان می‌داد

روحش به سگ‌های درونم استخوان می‌داد

در بسترم می‌آمد و آرام جان می‌داد

مادر بزرگ خسته‌ی از عقل جا مانده

 

****

ما زنده ایم و مردگی‌ها همچنان باقی

چیزی بده ساقط شوم یا ایهالساقی

شادیم و از شادی این دنیای پوشالی

جامی تهی در قالب تن های ما مانده

 

لیمه آفشید 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

شده‌است لانه‌ی صد عنکبوت حنجره‌ام

فقط سکوت تنیده‌است بین چنبره‌ام

خودم درون خودم دفن کرده‌ام خود را

بدل شده است جبینم، به سنگ مقبره‌ام! 

...که حرف‌های نگفته برای خود دارم! 

کجاست آینه‌ی من؟ کجاست پنجره‌ام؟

دلم گرفت از این گرگ‌های انسان‌دوست

که با ترحم شان می‌کنند مسخره‌ام

به جای اشک فروریخت مژّه از چشمم

تمام سال که پاییز بود منظره‌ام

تمام ماه، هلال و تمام شب،‌ زوزه

تمام روز سراسیمه مثل شب‌پره‌ام

هراسم از ننوشتن، هراس از مرگ است

که خون من کلمات است و جانٍ پیکره‌ام

ولی چه چاره که در چنگ غربت افتادم

دهان و دست مرا بسته‌ است «تذکره»‌ام

 

سهراب‌ سیرت

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

بیرون چه می‌کنی، بنشین خانه بگذران! 

یک چند روز با منِ دیوانه بگذران

ای ـ پشت هر چه شیشه نگاه تو نااُمید ـ

با این غزل بساز و غریبانه بگذران

دست مرا بگیر و ببر با خودت به خواب

از پیش چشم مردم بیگانه بگذران

زیبایی تو معجزه‌ی خاک مادری است

راهی از این عمارت ویرانه بگذران

تسبیح می‌شوم که بیاویزی از گلو

از تار و پود زخمی من دانه بگذران

تر کن لبی به «آب طربناک» و شاد باش

بنشین به گوشه‌یی شب شاهانه بگذران

از ترس این‌که سر به بیابان نهد اتاق

از دست و پای پنجره زولانه بگذران

مضمون نبود زیر پتوی پلنگ‌چاپ

در کنج خانه عادت ماهانه بگذران

دیدی نشد بپوش از این زرق و برق چشم

بردار یک گلوله و از چانه بگذران

 

ابراهیم امینی

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

ماهی شوم، در آب شناور کنی مرا

می‌خواستم «خیالِ» کبوتر کنی مرا

 

ناممکن است کشته شوم در نبرد اگر

با بوسه‌ای روانه‌‌ی سنگر کنی مرا

 

دارم به مرگ خوب‌تری فکر می‌کنم

لطفا کمی بخند که پَرپر کنی مرا

 

ای عشق! ای مصیبتِ باور نکردنی

روزی به تیغ مرگ برابر کنی مرا

 

روزی که من به خاطر تو خودکشی کنم

شاید دلت بسوزد و باور کنی مرا

 

بهرام هیمه

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

مرا دوباره بکوب و مرا دوباره بساز

به رنج‌های فراوان من تو چاره بساز

 

به آسمان که چراغِ شکسته را مانَد

دوباره ماه بیاور کمی ستاره بساز 

 

منی که غصه‌ی شهمامه‌هاست بر دوشم 

جهانِ دور و برم را پر از مغاره بساز

 

تو شاعری، کلمات تو سخت رقاص‌اند

پس از سیاهیِ دنیایت استعاره بساز 

 

برای هق‌هق باران و روزگارِ سیاه

ترانه‌های سپیدی به یک اشاره بساز

 

 به من نگاه کن این سرزمین غمگینم

مرا بکوب و بریز و سپس دوباره بساز

 

که نقش دست تو در خشت‌خشت من باشد

و عشق را به دل خاکِ پاره‌پاره بساز

 

مژگان فرامنش

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

من یک شناس‌نامه‌ی بی‌ارزش

 در سرزمین رو به فروپاشی 

زخمی و ناتوان و سر افکنده 

با یک یقین رو به فروپاشی

 

مرده در اندرون من انسان

 و پوسیده در نهاد من آزادی

من بازمانده‌ی پدرم آدم، 

تنها جنین روبه فروپاشی

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

تو را از آب می‌گیرم تو را از بین ماهی‌ها

اگر این گریه بگذارد، اگر این بی‌پناهی‌ها

به حال مرد نابینا چه‌گونه سود خواهد داشت؟

چراغ کوچکی روشن بسازد، در سیاهی‌ها

نترس از گم شدن مریم، سراغم آمدی هر گاه

تنم را توته‌توته می‌گذارم، بر دو راهی‌ها

بنازم دست نقاشی، که بر رغم پشیمانی

دل خونین آدم را کشیده بر صراحی‌ها

خطر پشت خطر یک‌سو، سر طاس و سفر یک‌سو

من و این فصل تابستان، من و این بی‌کلاهی‌ها

اگر دیدی به خاک افتادن گل‌های سوری را

به یاد آور، خزان در ذات خود دارد تباهی‌ها 

 

کاوه جبران

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

کنار حادثه می‌پوشم، غمِ سیاه-سفیدم را

سپس به عکس تو می‌دوزم، دو بُعد کوچک دیدم را

تو نیستی و در این تلخی، من از تمامیِ این خانه

هنوز می‌شنوم با تو، صدای گفت و شنیدم را

دقیقه‌های نخستین از هزار و سیصدو.. یادم نیست

لباس ساحره می‌پوشند تنِ عروسکِ عیدم را

چراغ خواب و چرا هردو، به فلسفیدن خود مشغول

فقط تویی که نمی‌گیری سراغِ خواب جدیدم را

تمام زندگی‌ام را نیز، پس از دلم به تو می‌بخشم!

بگیر کاغذ و امضا کن، دوباره پای رسیدم را

تمام زندگی ام را نیز، بریز و بشکن و ویران کن

چنان که در شبی از شبها، تمام کاخ امیدم را…

رامین عرب‌نژاد

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

گیرم که گور و بیخِ مرا خندۀ تو کند

قربانِ شادی‌ات همه چیزم، فقط بخند!

زورم به خنده های بدیع‌ات نمی‌رسد

لبخند های از دهن افتاده‌ات به چند؟

شاعر شدم، منی که چه اندازه از تو دوور...

آنان که همنشینِ تو هستند؛ احمقند!

سهواً اگر نظر بکنی‌ام چه می‌شود

بانو، حریفِ چشم تو کی می‌شود سپند؟

چشمِ تو آبروی غزل را خریده است

ای هرچه شاعر است به چشمت نیازمند!

یک حرفِ بد به من بزنی آب می‌شوم

گرچه دلیر، پیشِ تو هستم به دکّه بند

هر شعر را به وصفِ تو آغاز می‌کنم

به احترامِ قامتِ تو می‌شود بلند

بگذار شعر های مرا روبه‌روی خود

بگذار تا تو را به نظر کیمیا کنند

مجید خاکسار 

شعر مجید خاکسار 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

 

شنا کردن در اندوهی‌که در 'روز بد برادر من' جاری است

نویسنده: عفیف باختری

ابراهیم امینی شاعری است بی‌قرار و گریزان از گزار‌ه‌های پرت از متن و اندیشه‌هایی که ربطی به زندگی شاعر ندارد. شعرهای این شاعر با زیست خلاقی که در متن خود دارد، رفتاری ناشیانه با تئوری‌های مصرف‌شده و متصرف شده را برنمی‌تابد. از نام چهارمین دفتر شعر این شاعر آغاز کنم که شروع خوبی است برای ورود به دنیای شعر و شخصیت شاعری که از دم دست‌ترین و ساده‌ترین تصویرها، مجموعه‌یی بسیار پیچیده و ژرف می‌آفریند. امینی شاعری است ناب، خودجوش، طبیعی و مانند هر شاعر جریان‌ساز دیگر با پوستی به کلفتی و زمختی پوست یک کرگدن. «روز بد برادر ندارد» ضرب‌المثلی است برخاسته از بستر یک تجربه‌ جمعی که با برخورد فرد گرایانه‌ امینی این گونه بازآفرینی شده است: روز بد، برادر من!

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

دشت‌ها را فراگرفته، چقدر!

گل سرخ و سفیدِ پیرهنت

بر دل کوه من، نشست چه خوب!

کفتری‌ که رها شد از یخنت

 

رودهای بلند، موی تو است

همه‌گل‌ها در آرزوی تو است...

جام‌ها مست گردد از بویِ

شیره‌ی نشّه‌آورِ دهنت

 

قریه در قریه، کوچه در کوچه

بادها مست عطر موی تو است

دسته دسته پرنده‌گان، از شوق

می‌سپارند گوش در سخنت

 

ماهی افتاده روی بحر استی

سوژه‌ی مردمان شهر استی

قصه در قصه از تو می‌گویند

از لباس «برند» «نیم‌تنت»

 

به تو برخورد چشم‌های ترم

آتش افتاد بر دل و جگرم

سوخت یک‌یک تمام بال و پرم

از تماشای استخوان‌شکنت

 

کفش‌هایم دوید دنبالت

دست‌هایم نخورد بر «یال»ت

پرت گردیدم از پر و بالت

موقعی قاف را پری‌شدنت

 

روی زخمات اگر نمک بخوری

و به رقصیدنت کتک بخوری

برف و باران شود خنک بخوری

می‌شوم پوش بر همه بدنت!

 

شیشه‌جان! سنگ در برت بزنند

تهمتی را به باورت بزنند

فکر هجرت که در سرت بزند

بغلم، دیده‌ام، دلم، وطنت!

 

عبدالصبور صبار

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

گریه شو بین ازدحام اتاق, مست و تنها بروی تختت باش

شانه‎اش را به کس نخواهد داد قانع شانه‎ی کرختت باش

او که مثل انار روئیده, سیب هایش دو بار روئیده 

تو که مثل چنار روئیدی, در خور لرزه درختت باش

نیمه ات رفت نیمه جان شده ای, مثل یک کوت استخوان شده ای

شاعر قد بلند آبادی! کوت بندی برای رختت باش

دست تقدیر در دهانت بود دست تو در دهان زندگی‎ات

مشت ها را گره بزن محکم, مرد این روزگار سختت باش 

 

حجت نادری

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

در چشم‌هایش می‌شود کاغذپران نخ داد 

در گونه‌هایش می‌توان یک دشت سوسن کاشت 

در دست‌هایش می‌شود با زندگی بازی... 

در خنده‌هایش گله‌ای از شاپرک را داشت! 

 

در چشم‌هایش دختری زیبا و معصوم است

زیبایی‌اش از پشت برقع نیز معلوم است 

زیبایی‌اش را دیده‌ام! 

تنها و مغموم است گاهی که بیرون می‌شود از خانه‌اش در چاشت 

 

در چشم‌هایش می‌شود یک شهر غمگین شد

از گریه‌اش بر دین خود شک کرد و بی‌دین شد 

در چشم‌هایش می‌شود جان داد و مابین اش

هر رزو مرده روی مرده چون وطن، انباشت! 

 

در چشم‌هایش، مردمی_از زندگی سیر است

دست گروهی سال‌ها در خاک و خون گیر است

نسل جوانش مثل مادرهای شان پیر است

کی می‌شود این کوه را از شانه‌اش برداشت؟

 

کی میشود که چشم‌هاش از شوق تر گردد؟

در گوش‌ها مان خنده‌هایش باز برگردد!

این عمر در بافیدن موهاش سر گردد!

روزی که هر سو جای پرچم 

               روسری 

 

              افراشت! 

 

محمدباقر قلندری 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

تلخیِ آخر دهنت را چشیده با 

لب‌های خشک و نوک زبانی که بارها 

تا عمق خود عصاره‌ی داغ ترا کشید

تا عمق خود ترا... و تو در عمق خود رها

 

با پنجه‌های روی سرت خو نکرده‌ای

در لابه‌لای موی سرت بو گرفته‌اند 

با صورتی که بر سر زانو گرفته‌ای

لب‌خند می‌زنی جسدی را که بی‌صدا

 

در روکشی کثیف و پر از داغ‌های خون 

پیچیده و گذاشته‌ای روی بسترت 

صد سال می‌شود که کنارش نخفته‌ای

صد سال را کنار تو خوابید، از کنا-

 

-رت پخش می‌شود نفس جسم فاسدی

خو کرده‌ای به بوی لش قاتل خودت 

تو امتداد اوستی و رگ به رگ پر از 

ذرات مانده از نفسش در دل هوا

 

ناخن به حلق و پرده‌ی قلبش خلانده‌ای

تا ریه‌ی تهی عروق گسسته‌اش 

با خنده‌ای که از ته قلب شکسته‌ات

سر داده‌ای، نهاده سرت را به روی پا-

 

یش گریه می‌کنی رمق مانده را و باز

از مسلخ‌ درون خودت درز کرده‌ای 

با لاشه‌ات برون زده‌ای از دل زمان

تا این زمینه می‌کشد از خود ترا کجا 

 

لیمه آفشید 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

با اشک مادر کوله‌‌‌ی امید می‌بندم

باشد که غم‌ها تا کجاها می‌کشانندم

به لطف تاریکی شب‌ها رد شدم از مرز

به پاس تیری که خطایم کرد خرسندم

با یک نگاه از دور میدان انتخابم کرد

ذهنم سر چی چانه می‌زد؟ 

-آخرش چندم؟! 

آری من انسانم خوراکم غصه‌هایم هست

به اعتقاد خویش به نان سخت پابندم! 

از دست‌هایم از بیابان‌ها نمی‌ترسم

ایمان به بارانِ جبین، حسی خوشایندم

دیشب کلنگم باز کابوس مرا می‌دید

قبری که پای داربست این‌بار می‌کندم

بالابر سیمان کمردرد مرا دارد! 

همدرد باید خواند او را نه همانندم

بالابر سیمان و من دو ظاهرا دل‌خوش 

او به نوازش‌های اُستا، من به لبخندم! 

شیب جهان را با تراز سطح می‌سنجم

از هر سرانگشتم هنر دارم هنرمندم! 

کی می‌توانم نامه‌هایش را بسوزانم

نرگس به جان چشم‌هایش داده سوگندم! 

کتری چایم می‌نویسد شعرهایم را

روی خوشی هم دیده از من خَلته‌ی قندم

خیر است دستم بسته مانده، مادرم می‌گفت

باید توکل کرده باشم بر خداوندم! 

دیروز عکسی را فرستادند، اشکم رفت

-نام خدا مردی شده در خانه فرزندم

خیره به عکس از دا

—ربست 

                  

                              آزا/اد...

                                    

                          

          شد  پا / یم: 

           

با داربست و اشک مادر چیست پیوندم(؟!) 

 

 

نورمحمد فراندیش

 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

دلم گرفته و فکرم به هیچ کاری نیست

جهنمی که از آن راه رستگاری نیست

بدم می‌آید از آواز عقربه وقتی

که یک دو ثانیه جای امیدواری نیست

نگاه چهره چین چین من در آیینه

شکسته است و شکستن که اختیاری نیست

دوباره گفته‌ام احوال من خوش است ولی

دروغ دیده به دیده که اعتباری نیست

همین که جز به خودم اعتراض نتوانم

پذیرش خفقان است، بردباری نیست

*

چقدر شهر پر است از تردد آدم

ولی همیشه همانی که چشم داری،... نیست

 

سخی ظفری

شعر معاصر افغانستان 

 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

تا دید رویت را، تبِ آیینه بالا رفت

بر پردهٔ گلبافت مورِ کینه بالا رفت

شب بود و مَه می‌گفت با خود: من اگر اینم

یارب که بود آنی که از رازینه بالا رفت!؟

بر خویش می‌لرزید چای داغ در سینی

وقتی بخارش از سرِ آن سینه بالا رفت

نبضش که بر نبضِ تو خورد از خویش بیخود شد

در دست‌هایت قندِ خونِ خینه بالا رفت

آن بالشی را که پریشب زیرِ سر ماندی

خودخواهی‌اش در حدِ یک گنجینه بالا رفت

از جوی «برناباد» مهرت در دلم افتاد

اما صدایش از «پلِ رنگینه» بالا رفت

 

اکرام بسیم

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

و گاه دستی اگر با تو مهربان بوده

میان خاطره های تو بی گمان بوده

چه فرق میکند اهل کجای این شهرم

همیشه سقف یک آواره آسمان بوده

به هرکسی که بدنبال توست سخت نگیر

که طعم شهد تمنای هر دهان بوده

درخت هستی و آرامش همیشگی ات 

مکان امنِ برای پرندگان بوده

همیشه عشق میان تمام زشتی ها

زبان مشترک مردم جهان بوده

 

سیروس

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه