کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر سپید» ثبت شده است

۰۹
ژانویه

پیراهنی‌ست

بزرگتر از هر زنده‌جانی

کفشی‌

که هر کس می‌پوشد پایش می‌لنگد

زندگی را می‌گویم 

این دست آویزه‌ی گردن

که نمی‌شود دورش انداخت

 

پیراهنم را درمی‌آورم

و به این فکر می‌کنم 

کاش مرگ هم پیراهنی بود 

که می‌شد از مغازه‌ی لباس فروشی خرید

کلاهی

که سر خودم می‌گذاشتم

 

زاهد مصطفا

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

دلم می‌خواهد

 هر صبح که چشمانت را باز می‌کنی

 با چیزی غافلگیرت کنم

 مثلاً یک مشت پوست پرتقال زیر پتویت بگذارم 

صبح 

عطرش تو را در باغ پرتقالی بیدار کند

 و بین درخت‌ها دنبال من بدواند

 یا با دست‌خط خودت

 اولین نامه‌ی عاشقانه‌ات را بنویسم

  و آن را آرام لای انگشتانت بلغزانم

 بیدار که شدی،

 قلبت با خواندنش چنان بتپد 

که قلب تازه جوانی با اولین عشقش

 

 دلم می‌خواهد کاری کنم

 که گیج شوی

 که گیج بمانی

 که مثل پرنده‌ای کوچک، تکلیف روزگارت

 تنها در کف دستان من روشن شود.

 

شکریه عرفانی

از کتاب: اندوه ما جهان را تهدید نمی‌کند/ نشر نیماژ

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

چشم‌هایش آبی بود

و‌ ماهیان بی واهمه‌ی صیاد

به بازی مشغول بودند

مرواریدها 

با خیالی آسوده در تختشان دراز کشیده‌اند

و لاشه‌ی هیچ جنگی در آن یافت نمی‌شد

 

چشم‌هایش آبی بود

و‌ گودی‌پران‌ها

تا آنجا که می‌خواستند بالا می‌رفتند

ابرها با خیالی آسوده از مرزها رد می‌شدند

و آسمان تنها از خوشحالی 

باریدن می‌گرفت

 

خندید و

خیره شد

به لوله‌ی سیاه تفنگ که چشم‌هایش را نشانه رفته بود

اما

کدام اسلحه می‌تواند آسمان را بکشد؟

 

سپنتا علیزاده

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

لذت تنها شراب نیست

یا تن برهنه‌ی زنی در تخت

گاهی یک سیگار 

در بندی از یک شعر 

تو را چنان مست می‌کند

که بر‌گردی به سطر اول 

کنار تخت

شراب بریزی بر لبانش

خیس کنی سیگارت را

و شعر را ادامه دهی

تا پستان‌هایش

ببوسی نه...

چراغ را خاموش کن

با چشم باز نمی‌شود رویا دید.

 

 احمد بهراد

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

تنهایی

با تو چه‌کار می‌کند؟!

صبح تا شب،خیابان‌ها را پا برهنه و گیج قدم می‌زند

به عروسک‌های پشت ویترین‌ها چشم می‌دوزد

پول‌های مختصرش را می‌شمارد

و کنار زباله‌دانی به خواب می‌رود.

 

تنهایی با رئیس‌جمهور 

کلاه قره‌قل می‌پوشد

به آن سوی آب‌ها سفر می‌کند

و از استخوان‌های پوسیده‌ات

بانک‌های سیاه را پُر می‌کند.

 

تنهایی وقتی دلش بگیرد

زیر پلی می‌رود

و اشک‌های تو را در خود تزریق می‌کند.

 

تنهایی با من اما حرف نمی‌زند

چای نمی‌نوشد

تنها لباس‌های تابستانی‌ام را می‌پوشد

و خودش را در رودخانه‌ای غرق می‌کند.

 

حکیم علیپور

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

اگر هر آواره با خود شعری بیاورد

چه خواهد شد؟

آیا اروپا دیوان بیدلی نخواهد بود

با کلماتی گیج و عمیق

با حرف هایی از تاک‌های دمشق و بلخ

مدیترانه چطور دلش آمد

تو را با شعرهایت غرق کند

دریا چگونه توانست

این همه شعر را بنوشد و مست نشود

...

گلویت اینجا می‌خشکد

نه آب معدنی پاستوریزه!

نه شراب زیرخانه‌ تاک‌های آلپ

هیچ چیز گلویت را تازه نخواهد کرد

چطور دلت آمد

کلماتت را اینجا دفن کنی

این جا قبر شاعران قبله ندارد

اینجا ما فقط در مکالمه یک حرف ساده گیر کرده‌ایم

سال‌هاست 

گیر کرده‌ایم

کودک شاعر من! 

 

عاصف حسینی

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

«بی‌خوابی»

 

دریچه‌ی ذهنم را باز کن 

زنبوری آن‌جا می‌چرخد دور گلی

بگو آرام‌تر وِزوِز کند 

می‌خواهم بخوابم 

صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد 

 

چراغ‌های خیابان روشن‌اند 

در سرم، 

زمین را کسی با انگشت می‌چرخاند

در آفریقا مردانی لاغر 

از تاریکیِ معدنی پایین می‌روند 

می‌خواهم بخوابم 

صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد  

 

مرد گاریچی اسبش را شلاق ‌زد

نیچه دوید

اسب را بغل کرد و بی‌هوش شد

بودا گفت زندگی شبنمی است

که می‌لغزد پایین از برگ گلی

و کیست این شخص

که در ذهن من در قطار برلین نشسته 

و چهره‌اش پیدا نیست؟

می‌خواهم بخوابم 

صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد 

 

بر فراز کاج کلاغی می‌خواند:

از آسمان کابل 

همراهِ راکت، برف می‌بارد

یادم می‌آید بخاری پدرم هیزم ندارد

و ترامپ نمی‌خواهد لاشه‌اش را از چَوکی بردارد 

و هزاران‌ ‌پنگوئنِ گم شده در قطب جنوب

به کجا ممکن است رفته باشند؟

می‌خواهم بخوابم 

صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد  

 

آرام کن آن زنبور را

خاموش کن چراغ‌های خیابان را

نگذار زمین را بچرخانند

شلاق را بگیر از دست گاریچی 

خانه‌ی پدرم را گرم کن

چهره‌ی مسافر برلین را نشانم بده 

و از پنگوئن‌های گم‌شده خبری بیاور

می‌خواهم بخوابم 

صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد 

———

چَوکی: صندلی 

 

سید ضیاء قاسمی

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

منتظرم صدای تو‌‌ بیاید

هواپیماها اما

شدت انفجارها

شلیک مستقیم به مغز کودکی

 

آری عزیزم

 این‌جا خاور میانه است

و تنها صدای مردگان به گوش می‌رسد

صدای شکستن جمجمه‌ها

زیر چَین تانک‌ها

 

این‌جا خاور میانه است

در غزه اگر نمرده باشی

در بیروت از هم جدا می‌شوی

از عشقت تنها پیراهن پاره‌پاره‌یی می‌ماند

حتا اگر مهم‌ترین شاعر جهان باشی

 

در «بیروت» اگر نمرده باشی

در «حلب» از هم جدا می‌شوی

تو و معشوقت را نه

جمجمه و بدنت را می‌گویم

 

منتظرم صدای تو بیاید عزیز من

از کابل

از پایتخت جنگ جهان با زنان

و با خشم بگویی

تو سرزمینت را رها کردی‌و

به دامان قاتلت پناه بردی.

 

وحید بکتاش

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

چه چیزی می تواند یادآوری کند که مرگ 

هنوز از عمودیت درخت آویزان است

از تو پرسیده شد

و پاسخ هنوز از کلمه بیرون نرفته است

بیرون را نگاه کن

و پنجره را که فراموشی 

شیوع یافته

راهی را که به تخت خواب به خواب می رود 

عمود به کدام سمت خواهد رفت

اکنون که روی نبض زمین ایستاده ای

شرق

پر است از دریاچه های که گلوله می آورند

با جسدهایی که به دنبالش...

غرب

انعکاس بال زدن جغد هاست

که ویرانه ها رهای شان نمی کند

انگشت بگذار و ماشه را

بچکان

تا آخرین قطره

که بالا بیاید ته پیاله تا لب 

گلو کلمه ی دیگر است

که پاسخی از آن بیرون نمی آید

 

رضا ثمین

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

 

آفریده شدی

به دست شاعری 

در دریا

و هنوز بوی ماه

تا دور دست‌ها

از متن موج‌های آبی پیرهنت

شعر می‌شود

 

وقتی بدون دهان

حرف می‌زنی

به "دزدان کارائیب‌ِ"

فکر می‌کنم 

که ساعت‌ها آدم را 

به ادامه‌اش 

سنجاق می‌کند

 

ادامه‌ات

رودی‌ست 

که می‌نوشد

تشنه‌گی اسپ‌ها را 

و پل را به تعجب

می‌اندازد

 

پست کن 

به جک اسپارو

دست‌های را

که در گلوی من فرو کرده ای

تا طرح پرچم 

از مد افتاده‌اش را

به‌روز کند

چشم‌هایت

آن دو مروارید سیاه را

به من بفرست

که تنهایی از حدقه برون زده‌ام را

به دریا بریزم

 

حامد فاییز

زمستان ۱۴۰۳

 

  • کانون ادبی رازینه
۰۵
ژانویه

آیینه‌

مرگ را در صورتم

انتشار می‌دهد

به نبودنت نگاه می‌کنم

تا فراموش شوم

 

در مسیر خنده‌هایم

گلوله‌های زیادی شلیک شده است

زنی شده‌ام

که در رویای رقصیدنش

پیر خواهد شد

 

دنیای خود را جمع می‌کنم

از بین دود و باروت‌ها

می‌کوبمش به دیوار

تو خرد نمی‌شوی

 

هزار تکه شروعم را

اگر در کف دست‌هایت بکارم

مشت می‌شوی

کوبنده‌تر از پیش‌

 

آب‌هایی که تا بند پایت است

از خونم بالا خواهد آمد

آیینه جان!

بشمار نبض ساعتی‌ام را

که بعد از انفجار

صورتم فراموش خواهد شد

روحینا رویش

  • کانون ادبی رازینه