کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر سپید» ثبت شده است

۲۹
ژانویه

از تفنگ‌ی 

که این‌قدر سبک برداشتی

نعش‌ی بر زمین افتاده است

که کمر آدم را خم می‌کند

 

از انگشت‌ی 

که این‌قدر ساده فرمان دادی 

شهری 

که سقف‌ش تا آسمان سوراخ است

 

تو جنگ بودی 

انسان 

نام دیگرت بود

 

زاهد مصطفا

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۹
ژانویه

انفجار تمام شد

و من

مثل تو

هنوز تمام خانواده‌ام را دارم

مادر را

در سردخانه

برادر را

در بیمارستان

خواهر و عروسکش

در سوخته‌های زباله

پشت در...

 

فقط پدرم را گم کرده‌ام

که گرسنه‌گی را به شهر برده بود

و ایمان داشت

برای شام

نان تازه می‌خوریم.

 

سونیا آژمان

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۴
ژانویه

بر پله نشسته‌ای

با زیبایی‌ات

کفش کتانی

و ژاکت سبزت

 

سرما 

زُل زده به گونه‌هات

پلک هم نمی‌زند

چای تازه دم است نفست

عابران غروب را

 

تو رفته‌ای

بر پله نشسته زیبایی‌ات.

 

#الیاس_علوی

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۴
ژانویه

دلم،دلم!

کلمات بازیچه نیستند

سنگ بازیچه نیست

تفنگ بازیچه نیست

و گلوله با هیچ قلبی شوخی ندارد

تو تنها ماشه را می‌کشی

و‌مهربانی بر زمین می‌افتد

و مهربانی دیگر از جا بلند نمی‌شود.

 

دلم!

آرزوها همان‌طور که می‌آیند می‌روند

تنها برای لحظه‌ای می‌مانند

تا حسرت همیشگی‌مان را به رخ بکشند.

 

دلم!

تو شهری هستی با دیوارهایی از خون

سَرَک‌هایی از خون

مردمانی از خون

بانک‌ها و سکه‌هایی از خون

و فرمان‌روایانی خون‌خوار

حالا فکر کن

چه اتفاقاتی که می‌تواند برایت بیفتد

دلم...!

دلم...!

دلم جغرافیایی که افغانستانش می‌خوانند.

#حکیم_علیپور

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۴
ژانویه

درد شبیه لباس‌های پدر است

کافیست کمی قد بکشی

اندازه‌ی تنت می‌شود

شب‌ها تنگ در آغوشت می‌گیرد،

آن‌قدر که فکر می‌کنی

در زمستانی و عریانی.

روزها کش می‌آید

همه‌ی آدم‌هایی که دوستشان داری

داخلش جا می‌شوند.

 

کم‌کم می‌فهمی

چیزی تغییر نمی‌کند

حتی اگر کرواتت را طوری گره بزنی

که روی هوا بایستی.

درد شبیه این شعر نیست

هیچ وقت تمام نمی‌شود.

 

#حسین_رضایی 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۴
ژانویه

نامت را که بر زبان آوردی

خطی سیاه کشیدند بر آن

مچاله‌اش کردند

و به جوی کنار خیابان انداختند

عددی گذاشتند به جای نامت

و تو به فهرست سیاه آوارگان زمین اضافه شدی

 

هنوز 

به آخرین بوسه‌ات فکر می‌کنم

به دختران و پسرانی

که باید آبستن می‌شدم از تو

و به تو

که دیگر نخواهم شناخت فکر می‌کنم

عشق در دنیای اعداد آواره چه ناممکن است!

 

#شکریه_عرفانی

از مجموعهٔ «اندوه ما جهان را تهدید نمی‌کند»/ نشر نیماژ 

 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۱
ژانویه

بلند می شوی

از پاشنه هایت

 دایره می شوی در اتاق 

در مستطیلی که 

از هر کنجی نگاه کنی 

مثلث است

از هر کنجی نگاه کنی

کمرت را خم می کند

 

بلند می شوی 

از کمرت 

از ستونی که آنقدر بند بند شده 

تا نامش را گذاشته اند فقرات

 

نامت را بید گذاشته اند

آنقدر بید 

که باد از شانه هایت بلند می شود

لرزه از قلبی

که در سینه ات جا نمی شود

جا نمی شوی بین بازوهایت

تنهایی را 

تنهایی نمی شود به آغوش کشید

 

زاهد مصطفا

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

دست تو نبود 

خرد کردن زنده گی ام 

 عبور انگشتت از حلقه‌‌ی

که حلق آویزم می‌‌کند

 

ازدواج !

ازدواج !

ازداوج...

 دست تو نبود 

و نمی دانستی 

آخرین گلوله در مغزم

 از دهن‌‌ات ‌‌ شلیک شد*

 

 بعد 

مورچه ها زنده‌‌گی را

 تکه تکه 

جا به جا ‌‌کردند

 

جا به جا کرده‌‌ای 

قلبت را در من 

و تنت

 چوبِ سوخت 

که دست دیگری را گرم می‌کند...

 

عزیز پاییز

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

سرم را می سپارم به ماشین رخت شویی 

شستشو بدهد حافظه ام را 

این مشت‌هایی که کوبیده‌ام هرشب به شقیقه‌هایم 

بیدار نمی‌شود گذشته  

 

در سرم یک زن معشوقه‌اش را طوری به آغوش گرفته  

که یادش رفته زندگی امروز  

که اشتباه گرفته سرم را باگورستان 

آغوش را با گور 

 

آنقدر مرده است تاریخ را 

که بوی پوسیده‌اش به چرک زیر شلواری یک مرد سن کده می‌ماند 

با اضافه وزن  

با تکرار همخوابگی‌هایی که به شستن نبرده تن فردایش را 

شماره می‌گیرم 

درون حمام در بسته 

در جستجوی آرامش 

دخول می‌شوم سوراخ دیروز را 

می‌کاوم می‌کاوم آنقدر 

آآآخ   

با دماغ زنی که از حال رفته آیینه را 

بو می‌کشم اهممممم 

بوی خود ارضایی می‌دهد شرم دست هایم 

آآآآآه 

حال را برده‌ام از خودم 

 

زن، بوی خوش 

زن، روی خوش 

زن؟  

نمی دانم 

دقیقه‌ی قبل 

به تناب آویخته‌ام حافظه‌ام را

 

سونیا آژمانs

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

هر شب رد می‌شود

از شانه‌هایم

طولانی‌ترین امواج زلزله‌ی که

درز‌های عمیقی در صورتم می‌کارد

 

رودی جاری می‌شود

به دنبالم

که اسیدترین ادامه‌ی دنیاست

می‌خواهد

گونه‌‌ی دیگر خودم را بپاشم

تا چشم‌هایم

در راه منتهی به آغوشت

گیر نکند

 

کم آورده‌ام

بیشتر از ساعتی که

نمی‌داند

دوازده حیوان وحشی‌اش را

به چه سرگرم کند

 

روحینا رویش

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۷
ژانویه

 

نویسنده: ضیا قاسمی

شاعر افغان مقیم سوئد

۶ شهریور ۱۳۹۳ - ۲۸ اوت ۲۰۱۴

 

کابل اگر دوباره

به آتش کشیده شود

در میان هزاران بی­جان

به نعشی بر خواهی خورد

که دو تا تابلو در بغل

روی خاک افتاده و

چشم­هایش

سمت کوهستان باز است...

 

این چند سطر از دهمین شعر مجموعه شعری "ما برای زن­ها به دنیا می­‌آییم" شاید تا حدی فضای شعرهای وحید بکتاش شاعر این مجموعه را معرفی کند.

شعرهایی که قوت اصلی ­شان از تخیل فوق­ العاده شاعر و مهارتی که او در پیوند زدن "صُوَر خیال" و "عناصر عاطفه" دارد، مایه گرفته است.

بکتاش در این چند سطر موقعیتی تکان دهنده را به تصویر کشیده و با ایجاد حرکت و تداوم، با بیانی سینمایی آن را روایت می­‌کند. در این پرداخت ما به وضوح می­‌توانیم قطع تصاویر و حرکت دوربین را تصور کنیم.

  • کانون ادبی رازینه
۱۷
ژانویه

ماه اگر این‌سوی زمین 

بزرگ‌تر شده است 

آن‌سوی زمین 

چادرت را دور انداخته‌ای 

 

ساعتی بعد 

این‌جا که آفتاب طلوع می‌کند و آن‌سوی زمین 

هنوز تاریک است 

چادرت روی آن افتاده 

 

حساب زمین را که به هم زده‌ای 

حساب مرا چرا 

که نمی‌دانم شاعری عاشقانه سرا باشم 

و برای ماه بنویسم 

یا یک شاعر انقلابی 

در سرزمین‌های تاریک زیر چادرت

وحید بکتاش 

📗 عقب‌نشینی به باغ‌های انار

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۷
ژانویه

دل می‌کنم از سرزمینم 

که سرزمین‌ها 

سرهایی‌اند 

که در هوای تو 

زمین گیر شده‌اند 

 

دل هم که تنها 

نامش از من است و خودش 

کتابچه‌ی چرک نویس‌های توست 

 

دور شوم باید دور 

آن قدر که گم شوم 

 

فردا اگر نشانی از من ماند 

نامه‌های عاشقانه‌ایست 

که پیش از خواندن 

به دست زنان زیبا پاره می‌شوند

 

وحید بکتاش 

📗 عقب‌نشینی به باغ‌های انار

شعر معاصر افغانستان 

 

  • کانون ادبی رازینه
۱۷
ژانویه

خدا روز بد را نیاورد

روزی که

شانه هایت را برده باشی 

و از سرزمینم 

تنها 

جای خالی و 

مقداری خاک مانده باشد 

و پرچمی که باد 

به سمتی که رفته ای 

تکانش بدهد

وحید بکتاش

عقب‌نشینی به باغ‌های انار

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۵
ژانویه

آقا!

بیا آتش بس کنیم

من 

مرز موهایم را باز می‌کنم

تو 

قانون چشم هایت را باز نویسی کن

بیا تفاهم کنیم

من 

از عشق 

از رهایی

سخن بگویم

تو بگو به نگاهت

 تا راه را از تن من نبیند

آقا 

بیا تفاهم کنیم

تو زنده باش

با

 روش خودت

و بگذار 

من 

فقط زندگی کنم...

 

کریمه شبرنگ

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۵
ژانویه

جای جنگ 

به سربازی فکر کنیم

که وسط آتش‌بازی

یادگار معشوقش را گم می‌کند

 

به فرمانده‌ای که

آخرین فرمانش

عقب‌نشینی به باغ‌های انار است

 

به رهبری که

حین شکست پیمان صلح 

عاشق دختر دشمن می‌شود

تنفگش که هیچ

دلش را هم بر

زمین می‌گذارد

 

وحید بکتاش 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

پیراهنی‌ست

بزرگتر از هر زنده‌جانی

کفشی‌

که هر کس می‌پوشد پایش می‌لنگد

زندگی را می‌گویم 

این دست آویزه‌ی گردن

که نمی‌شود دورش انداخت

 

پیراهنم را درمی‌آورم

و به این فکر می‌کنم 

کاش مرگ هم پیراهنی بود 

که می‌شد از مغازه‌ی لباس فروشی خرید

کلاهی

که سر خودم می‌گذاشتم

 

زاهد مصطفا

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

دلم می‌خواهد

 هر صبح که چشمانت را باز می‌کنی

 با چیزی غافلگیرت کنم

 مثلاً یک مشت پوست پرتقال زیر پتویت بگذارم 

صبح 

عطرش تو را در باغ پرتقالی بیدار کند

 و بین درخت‌ها دنبال من بدواند

 یا با دست‌خط خودت

 اولین نامه‌ی عاشقانه‌ات را بنویسم

  و آن را آرام لای انگشتانت بلغزانم

 بیدار که شدی،

 قلبت با خواندنش چنان بتپد 

که قلب تازه جوانی با اولین عشقش

 

 دلم می‌خواهد کاری کنم

 که گیج شوی

 که گیج بمانی

 که مثل پرنده‌ای کوچک، تکلیف روزگارت

 تنها در کف دستان من روشن شود.

 

شکریه عرفانی

از کتاب: اندوه ما جهان را تهدید نمی‌کند/ نشر نیماژ

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

چشم‌هایش آبی بود

و‌ ماهیان بی واهمه‌ی صیاد

به بازی مشغول بودند

مرواریدها 

با خیالی آسوده در تختشان دراز کشیده‌اند

و لاشه‌ی هیچ جنگی در آن یافت نمی‌شد

 

چشم‌هایش آبی بود

و‌ گودی‌پران‌ها

تا آنجا که می‌خواستند بالا می‌رفتند

ابرها با خیالی آسوده از مرزها رد می‌شدند

و آسمان تنها از خوشحالی 

باریدن می‌گرفت

 

خندید و

خیره شد

به لوله‌ی سیاه تفنگ که چشم‌هایش را نشانه رفته بود

اما

کدام اسلحه می‌تواند آسمان را بکشد؟

 

سپنتا علیزاده

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

لذت تنها شراب نیست

یا تن برهنه‌ی زنی در تخت

گاهی یک سیگار 

در بندی از یک شعر 

تو را چنان مست می‌کند

که بر‌گردی به سطر اول 

کنار تخت

شراب بریزی بر لبانش

خیس کنی سیگارت را

و شعر را ادامه دهی

تا پستان‌هایش

ببوسی نه...

چراغ را خاموش کن

با چشم باز نمی‌شود رویا دید.

 

 احمد بهراد

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه