کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لیمه آفشید» ثبت شده است

۲۹
ژانویه

‍ ‍ دور چین بنفش پیرهنش، باد بی اختیار می رقصد

و در آن دورهای دور، زنی زیر شاخ انار می‌رقصد

 

گرگ و میش است آسمان، گرگی عاشق میش خسته‌ای شده است

که برایش ترانه می‌خواند، که به او خنده دار می رقصد

 

جنگل آهنگ‌های شادش را، با تن سرو می نوازد، کوه

باز می خواندش و دریاچه در خودش بی قرار می رقصد

 

و در آن دور گور گمنامی‌است، که گلی روی سینه اش خفته

که کنار سکوت سنگینش، پرچمی غار غار می رقصد

 

پرچم موی‌های زن وقتی، در خیال لذیذ سربازان

با لباس بلند نارنجی وسط کارزار می‌رقصد

 

جنگ پایان گرفته است، اما مرگ جریان جالبی دارد

نعش خشکی کنار دریاچه، با خودش روی دار می رقصد

***

و در آن دور ها شب است، خدا، در لحافی قشنگ خوابیده

آدم از سیب سیر است و به نهر، می زند بی گدار، می رقصد

 

لیمه آفشید

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

 

بر پیکر من سر نمی ارزد

بر دار باید اینچنین یک سر

آنگونه با مردن عجین استم

که زندگی با چشم های تر

دروازه ها را خشت باید چید

در هرقدر دیوار تر بهتر

 

این خانه گور جمعی خوبی ست

 من قتل عامی در بدن دارم

 

از ناله های زاغ آبستن

خالی نکن آغوش بیدت را

در پنجه های گربه پیدا کن

پرهای گنجشک شهیدت را

تقدیس کن با توله ی شاشو

پهنای دامان سفیدت را

 

دنیا نجابت را نمی فهمد

حیوان نوازی کار دشواریست

 

در رخت های ویژه جا کردی

ابعاد گوناگون جانت را

اما سگان شهر می فهمند

طعم لذیذ استخوانت را

در خواب هاشان لخت رقصیدی

شب ها چه دندان ها که رانت را...

 

از آروغت بوی زنی آمد! 

نه بوی الکل بود خانم جان

 

هی طرح می ریزی و می ریزد

سر رفته چای تلخت از گیلاس

هی طرح می ریزی و می سوزد

چشمت، پری از فکر از وسواس

یعنی از این شب با چه بگریزم؟

خر خر کنارت می کشد خرناس

 

از اشتباهی می شود ناشی

 بودن، نبودن دست آدم نیست

 

پا می فشارد زندگی، اصرار

دارد بمانی، دوستت دارد

پا بر گلویت... لعنتی مست است

چیزی نمی داند، فقط دارد

بر ماندنت اصرار می ورزد

بگذار، می دانم غلط دارد

 

اما بمان، هر چند این با این وضع

 لطفی ندارد زندگی کردن

 

فوقش به جایی می رسی روزی

که فوق انسان می شوی و عشق

در پیله ات راهی نمی یابد

در خود به زندان می شوی و عشق

بالی به فوسیلت نخواهد داد

از خود گریزان می شوی و عشق

 

تنها تماشاچی این فیلم است

 حالا شروع کن، نوبت گریه

 

من اختیارم دست قلبی که

به خر شدن خیلی فضا دارد

این روزها، غم می خورم، بی تو

آدم کجا میل غذا دارد

سهم مرا از دست شان کم کن

سهم مرا خوردن سزا دارد

 

یک روز نه یک روز خواهم کشت

 آن ماده های دور و پیشت را

 

 لیمه آفشید

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۰
ژانویه

بی راهه رفتم زندگی را، راهِ بی‌مقصد

پیر درونم خسته شد، از دست و پا مانده

پیر است و سرگردان... نمی‌داند، به یادش نیست

داروی ضد خودکشی‌اش را کجا مانده

 

پیر است و حالش را نمی‌دیدی که بد می‌شد

مرگ از خلاء بین ذهنش داشت رد می‌شد

با شیوه‌های تازه‌ی مردن بلد می‌شد 

در گوشه‌ای متروک، از این شهر وامانده

 

پای لب گورش که از هر قله می‌لغزید

سوی خدا با خنده دستش را تکان می‌داد

آیینه‌ را می‌بینم و در عمق چشمانم

نعشی‌ست، بین کوه و دریا در هوا مانده

 

نعشی که فریادش جهانم را تکان می‌داد

روحش به سگ‌های درونم استخوان می‌داد

در بسترم می‌آمد و آرام جان می‌داد

مادر بزرگ خسته‌ی از عقل جا مانده

 

****

ما زنده ایم و مردگی‌ها همچنان باقی

چیزی بده ساقط شوم یا ایهالساقی

شادیم و از شادی این دنیای پوشالی

جامی تهی در قالب تن های ما مانده

 

لیمه آفشید 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

تلخیِ آخر دهنت را چشیده با 

لب‌های خشک و نوک زبانی که بارها 

تا عمق خود عصاره‌ی داغ ترا کشید

تا عمق خود ترا... و تو در عمق خود رها

 

با پنجه‌های روی سرت خو نکرده‌ای

در لابه‌لای موی سرت بو گرفته‌اند 

با صورتی که بر سر زانو گرفته‌ای

لب‌خند می‌زنی جسدی را که بی‌صدا

 

در روکشی کثیف و پر از داغ‌های خون 

پیچیده و گذاشته‌ای روی بسترت 

صد سال می‌شود که کنارش نخفته‌ای

صد سال را کنار تو خوابید، از کنا-

 

-رت پخش می‌شود نفس جسم فاسدی

خو کرده‌ای به بوی لش قاتل خودت 

تو امتداد اوستی و رگ به رگ پر از 

ذرات مانده از نفسش در دل هوا

 

ناخن به حلق و پرده‌ی قلبش خلانده‌ای

تا ریه‌ی تهی عروق گسسته‌اش 

با خنده‌ای که از ته قلب شکسته‌ات

سر داده‌ای، نهاده سرت را به روی پا-

 

یش گریه می‌کنی رمق مانده را و باز

از مسلخ‌ درون خودت درز کرده‌ای 

با لاشه‌ات برون زده‌ای از دل زمان

تا این زمینه می‌کشد از خود ترا کجا 

 

لیمه آفشید 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه