کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر دانشگاه» ثبت شده است

۱۰
ژانویه

بی راهه رفتم زندگی را، راهِ بی‌مقصد

پیر درونم خسته شد، از دست و پا مانده

پیر است و سرگردان... نمی‌داند، به یادش نیست

داروی ضد خودکشی‌اش را کجا مانده

 

پیر است و حالش را نمی‌دیدی که بد می‌شد

مرگ از خلاء بین ذهنش داشت رد می‌شد

با شیوه‌های تازه‌ی مردن بلد می‌شد 

در گوشه‌ای متروک، از این شهر وامانده

 

پای لب گورش که از هر قله می‌لغزید

سوی خدا با خنده دستش را تکان می‌داد

آیینه‌ را می‌بینم و در عمق چشمانم

نعشی‌ست، بین کوه و دریا در هوا مانده

 

نعشی که فریادش جهانم را تکان می‌داد

روحش به سگ‌های درونم استخوان می‌داد

در بسترم می‌آمد و آرام جان می‌داد

مادر بزرگ خسته‌ی از عقل جا مانده

 

****

ما زنده ایم و مردگی‌ها همچنان باقی

چیزی بده ساقط شوم یا ایهالساقی

شادیم و از شادی این دنیای پوشالی

جامی تهی در قالب تن های ما مانده

 

لیمه آفشید 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

پیراهنی‌ست

بزرگتر از هر زنده‌جانی

کفشی‌

که هر کس می‌پوشد پایش می‌لنگد

زندگی را می‌گویم 

این دست آویزه‌ی گردن

که نمی‌شود دورش انداخت

 

پیراهنم را درمی‌آورم

و به این فکر می‌کنم 

کاش مرگ هم پیراهنی بود 

که می‌شد از مغازه‌ی لباس فروشی خرید

کلاهی

که سر خودم می‌گذاشتم

 

زاهد مصطفا

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

گریه شو بین ازدحام اتاق, مست و تنها بروی تختت باش

شانه‎اش را به کس نخواهد داد قانع شانه‎ی کرختت باش

او که مثل انار روئیده, سیب هایش دو بار روئیده 

تو که مثل چنار روئیدی, در خور لرزه درختت باش

نیمه ات رفت نیمه جان شده ای, مثل یک کوت استخوان شده ای

شاعر قد بلند آبادی! کوت بندی برای رختت باش

دست تقدیر در دهانت بود دست تو در دهان زندگی‎ات

مشت ها را گره بزن محکم, مرد این روزگار سختت باش 

 

حجت نادری

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

تو سزاوار روز نیکویی ای که همواره بهتری از من

شهر را آب با خودش می‌برد پل شدم تا که بگذری از من

در زمینی که سرد و بایر بود کلبه‌‌ی کوچکی شدم تا که

وقت دلتنگی تو وا باشد تا چمن‌زارها دری از من

با تمامی ادعاهایم کودکی بودم عاجز و نادان

روزگار همیشه ناآرام از تو می‌ساخت مادری، از من-

بچه‌ی بالغی که می‌باید، رفته‌رفته بدل به مرد شود

تا مگر شکل تازه‌ای گیرد در وجود تو دختری از من

موقع اضطراب و دلتنگی خویشتن را به دلقکی زده‌ام

شادم از اینکه مانده در یادت چهره‌ی خنده‌آوری از من

چهارسوی خودم که می‌بینم هرکسی را حکایت تلخی‌ست

رفته رفته زمانه می‌سازد مرد تنهای دیگری از من

جاده‌های دراز عمرم را پا به‌ پای تو راه خواهم رفت

جز تو چیزی به جا نخواهد ماند در نفس‌های آخری از من

 

مسیح سیامک 

  • کانون ادبی رازینه