کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر دانشگاه» ثبت شده است

۲۹
ژانویه

ستاره می‌درخشد، بل‌بلش در خود ترا دارد

هر آن چه می‌تپد حتمن دلش در خود ترا دارد

 

خوشم می‌آید از هر آن حروفی‌که کنار هم

پس از یک‌جا نوشتن حاصلش در خود ترا دارد

 

به دنبال تو می‌آیند امواج از دل دریا

تو ماهی و شبانه ساحلش در خود ترا دارد

 

به تقدیس زمین ایمان خیلی محکمی دارم

گلی رویید آنجا که گِلش در خود ترا دارد

 

میان قاب پشت شیشه بر دیوار آویزان

خوشا عکسی که پکسل پکسلش در خود ترا دارد

محب علی

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۹
ژانویه

از تفنگ‌ی 

که این‌قدر سبک برداشتی

نعش‌ی بر زمین افتاده است

که کمر آدم را خم می‌کند

 

از انگشت‌ی 

که این‌قدر ساده فرمان دادی 

شهری 

که سقف‌ش تا آسمان سوراخ است

 

تو جنگ بودی 

انسان 

نام دیگرت بود

 

زاهد مصطفا

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۹
ژانویه

‍ ‍ دور چین بنفش پیرهنش، باد بی اختیار می رقصد

و در آن دورهای دور، زنی زیر شاخ انار می‌رقصد

 

گرگ و میش است آسمان، گرگی عاشق میش خسته‌ای شده است

که برایش ترانه می‌خواند، که به او خنده دار می رقصد

 

جنگل آهنگ‌های شادش را، با تن سرو می نوازد، کوه

باز می خواندش و دریاچه در خودش بی قرار می رقصد

 

و در آن دور گور گمنامی‌است، که گلی روی سینه اش خفته

که کنار سکوت سنگینش، پرچمی غار غار می رقصد

 

پرچم موی‌های زن وقتی، در خیال لذیذ سربازان

با لباس بلند نارنجی وسط کارزار می‌رقصد

 

جنگ پایان گرفته است، اما مرگ جریان جالبی دارد

نعش خشکی کنار دریاچه، با خودش روی دار می رقصد

***

و در آن دور ها شب است، خدا، در لحافی قشنگ خوابیده

آدم از سیب سیر است و به نهر، می زند بی گدار، می رقصد

 

لیمه آفشید

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۹
ژانویه

انفجار تمام شد

و من

مثل تو

هنوز تمام خانواده‌ام را دارم

مادر را

در سردخانه

برادر را

در بیمارستان

خواهر و عروسکش

در سوخته‌های زباله

پشت در...

 

فقط پدرم را گم کرده‌ام

که گرسنه‌گی را به شهر برده بود

و ایمان داشت

برای شام

نان تازه می‌خوریم.

 

سونیا آژمان

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۱
ژانویه

چقدر دشت بدون گیاه خسته کننده‌ست

چقدر عشق بدون گناه خسته کننده‌ست

 

چه سرزمین قشنگی‌ست چال گونه‌ات آن‌جا

کی گفته زندگیِ قعر چاه خسته کننده‌ست؟!

 

اگرچه ناز تو زیباست مثل خنده‌ ات، اما

گلایه داشتنت گاه-گاه خسته کننده‌ست

 

بدون شال سیاه خودت به شهر بیا که-

وجود ابر در اطراف ماه خسته کننده‌ست

 

بگو به لشکر مویت به باد تن نسپارد

که جنگ سرد بدون سپاه خسته کننده‌ست

 

خلاصه این‌که دعا می‌کنم که سبز بمانی

چرا که عکس سفید و سیاه خسته کننده‌ست

#غلام_حسین_میرزایی 

  • کانون ادبی رازینه
۲۱
ژانویه

بلند می شوی

از پاشنه هایت

 دایره می شوی در اتاق 

در مستطیلی که 

از هر کنجی نگاه کنی 

مثلث است

از هر کنجی نگاه کنی

کمرت را خم می کند

 

بلند می شوی 

از کمرت 

از ستونی که آنقدر بند بند شده 

تا نامش را گذاشته اند فقرات

 

نامت را بید گذاشته اند

آنقدر بید 

که باد از شانه هایت بلند می شود

لرزه از قلبی

که در سینه ات جا نمی شود

جا نمی شوی بین بازوهایت

تنهایی را 

تنهایی نمی شود به آغوش کشید

 

زاهد مصطفا

  • کانون ادبی رازینه
۲۱
ژانویه

گم می‌شوی در خاطرات و غرق در گریه

عاشق که باشی می‌کنی شب تا سحر گریه

 

خوابی نداری اغلبن بیدار می‌مانی

کم‌تر به کارت می‌رسی و بیشتر گریه...

 

دوری؛ مچم؟

حس می‌کنم یک درد موهومی‌ست

وقتی که انسان باخبر... هم بی‌خبر گریه...

 

انگار ایلا دادنی والای عاشق نیست

در شهر، دفتر، خانه حتا در سفر... گریه!

 

زیبایی‌اش را ماه شاید بی‌خبر می‌ماند

بی‌چاره ماهی‌ها، نمی‌کردند اگر گریه

 

مهتاب تا بالاست ماهی‌ها زمین‌گیرند

دیوانه‌جان سودی ندارد این‌قدر گریه

 

 

هر حاصل رنجی همیشه،

ظاهرن گنج است

تا چند باید حاصل رنج بشر گریه...؟

 

محب علی

 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

دست تو نبود 

خرد کردن زنده گی ام 

 عبور انگشتت از حلقه‌‌ی

که حلق آویزم می‌‌کند

 

ازدواج !

ازدواج !

ازداوج...

 دست تو نبود 

و نمی دانستی 

آخرین گلوله در مغزم

 از دهن‌‌ات ‌‌ شلیک شد*

 

 بعد 

مورچه ها زنده‌‌گی را

 تکه تکه 

جا به جا ‌‌کردند

 

جا به جا کرده‌‌ای 

قلبت را در من 

و تنت

 چوبِ سوخت 

که دست دیگری را گرم می‌کند...

 

عزیز پاییز

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

شب می‌نشینی خسته از آرام

گم می‌روی دور از نظر خاموش

حتا خیابان های روشن را..._

لطفن چراغت را اگر خاموش...!

می‌بافد از ذهنت خیال خام

این بیت های بی‌هنر، خاموش!

 

لب می‌گذاری بر لب سخت‌اش

گم می‌روی دور از دل تخت‌اش

هر چند ساعت می‌نشینی شب

تا روز نحس بی پدر خاموش...

 

افتادنم از دست، من از تو

شاید که لاش از من کفن از تو

هرچه متعلق به من از تو

از نا شدن ها تا شدن از تو

شاید به دور از من در آغوش ات_

حس می‌شوی از لذت تن ها

می‌ریزی از آغوش‌ات از زن ها

رد فرو نا رفته بودن ها

پا می شود تا بستر آغوشت...

 

حس بد خون از دماغت را

که رد شده هر شب سراغ‌ات را

تا گیچ بردن ها اتاق‌ات را

از حوصله رفته سر آغوش‌ات

 

ربطی ندارد خستگی کردن

بالا بیارد معده‌ات را بو

یا که بریزانت لب‌ات را خون_

از تیزیی دندان تا چاقو

این آخر بازیست خوبی نیست

لطفن حواست را بمیر از نو

 

مثل اتاق‌ام باز شو از در

بیرون بکش حجم گناه‌ات را

من فرصت فرضی‌ستم لطفن

یک گوشه‌ای برخورد زشتم باش

 

جرجیس پارسی‌بان

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

همان که رفتی و رفت اختیار از دستم        

همان که سینیِ پر از انار از دستم... 

 

همان دقیقه به طور دقیق یادم نیست

به هوش آمده دیدم که یار از دستم...

 

درختِ پیری استم که موریانه زدم

درختِ پیری که برگ و بار از دستم... 

 

مگر چه کار کنم تا که بربگردی، ها؟

مگر بدون تو آید چه کار از دستم؟

 

درونِ مصرعِ بعدی "قطار" زندگی است

و من مسافرِ "رفته قطار از دست‌ام"

 

طارق ثاقب 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

مثلاً وقتِ رفتنت باشد... همگی انتظار در کوچه

نیمی از کوله‌بار در خانه، نیمی از کوله‌بار در کوچه

 

در نهایت تو می‌برایی با همه‌ی هست‌وبود از خانه

من و خانه چقدر تنها و چقدر بیروبار در کوچه

 

گرچه سخت است دوری ات اما، خوش به حالِ اقاربت بانو

که تو را بی شمار می بوسند که تو را بی شمار... در کوچه

 

تو بهاری و نبض هستی‌ای! بعدِ تو هرچه هست می میرد

به جز از تک درختِ ناجو و چند دانه چنار در کوچه

 

لااقل تا که زنده ام بگذار عطرِ موهات در فضا باشد

لطف کن روسری سرخت را روی ناجو گذار در کوچه

 

می شود تا جنازه صبر کنی؟ تو نباشی دلم که می ترکد

چقدر احتمال زندگی است بعدِ یک انفجار در کوچه؟!

 

محبوب احمدی

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

سهمم از زندگی ارچند فقط غم بوده

بودنت حسِ قشنگی‌ست که کم کم بوده

 

فارغ از عشق تمامیِ جهان در نظرم

قصه‌ای مسخره و درهم و برهم بوده

 

هرچه بر آتش و بر آب زدم، کشف نشد

دردِ فرسوده‌ی عشقی که درونم بوده

 

بینِ این جمع که بازیچه‌ی دل‌های خود اند

هر که عاشق نشد از شرم سرش خم بوده

 

بعدِ یک عمر به‌سر خوردن و غم، فهمیدم

زنده‌گی خنده‌ی اغواگرِ مریم بوده

 

مصور زادفر

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

اشتباها به زندگی خوردی با همین اشتباه می‌میری

"انتخابی میان جبر و جبر" خواه یا که نخواه می‌میری

 

پدرت را که جنگ با خود برد مادرت وقت زادنت پژمرد

خواهرت نان نداشت خود را خورد و تو در چارراه می‌میری

 

کاروان نا رسیده غارت شد گرگ‌ها می‌دوند در خوابت

دست از آن نابردران بردار آخرش بین چاه می‌میری

 

دل به آبی که ایستاده بزن تنگی‌ی برکه را تحمل کن

 سمت دریا نرو خطر دارد چوچه‌ماهی‌سیاه! می‌میری

 

عشق این روزها که می‌بینم ماه افتاده بین مرداب است

گربه‌ی‌خانگی پلنگ نشو؛ دل ببندی به ماه می‌میری

 

حجت نادری

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

 

بر پیکر من سر نمی ارزد

بر دار باید اینچنین یک سر

آنگونه با مردن عجین استم

که زندگی با چشم های تر

دروازه ها را خشت باید چید

در هرقدر دیوار تر بهتر

 

این خانه گور جمعی خوبی ست

 من قتل عامی در بدن دارم

 

از ناله های زاغ آبستن

خالی نکن آغوش بیدت را

در پنجه های گربه پیدا کن

پرهای گنجشک شهیدت را

تقدیس کن با توله ی شاشو

پهنای دامان سفیدت را

 

دنیا نجابت را نمی فهمد

حیوان نوازی کار دشواریست

 

در رخت های ویژه جا کردی

ابعاد گوناگون جانت را

اما سگان شهر می فهمند

طعم لذیذ استخوانت را

در خواب هاشان لخت رقصیدی

شب ها چه دندان ها که رانت را...

 

از آروغت بوی زنی آمد! 

نه بوی الکل بود خانم جان

 

هی طرح می ریزی و می ریزد

سر رفته چای تلخت از گیلاس

هی طرح می ریزی و می سوزد

چشمت، پری از فکر از وسواس

یعنی از این شب با چه بگریزم؟

خر خر کنارت می کشد خرناس

 

از اشتباهی می شود ناشی

 بودن، نبودن دست آدم نیست

 

پا می فشارد زندگی، اصرار

دارد بمانی، دوستت دارد

پا بر گلویت... لعنتی مست است

چیزی نمی داند، فقط دارد

بر ماندنت اصرار می ورزد

بگذار، می دانم غلط دارد

 

اما بمان، هر چند این با این وضع

 لطفی ندارد زندگی کردن

 

فوقش به جایی می رسی روزی

که فوق انسان می شوی و عشق

در پیله ات راهی نمی یابد

در خود به زندان می شوی و عشق

بالی به فوسیلت نخواهد داد

از خود گریزان می شوی و عشق

 

تنها تماشاچی این فیلم است

 حالا شروع کن، نوبت گریه

 

من اختیارم دست قلبی که

به خر شدن خیلی فضا دارد

این روزها، غم می خورم، بی تو

آدم کجا میل غذا دارد

سهم مرا از دست شان کم کن

سهم مرا خوردن سزا دارد

 

یک روز نه یک روز خواهم کشت

 آن ماده های دور و پیشت را

 

 لیمه آفشید

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

صدای هیچ‌کس از چارسو نمی‌شنود

کسی که رفته درونش فرو نمی‌شنود

 

درخت باش؛ نوازش کند ترا برود 

به باد هر چه بگویی نرو، نمی‌شنود

 

برون برآی که تنهایی‌ات هوا بخورد

ندای چشم ترا های و هو نمی‌شنود

 

مثال کوه اگر غار غار هم بشوی

به هیچ‌کس گپ دل را نگو، نمی‌شنود

 

چرا که مردم این شهر رادیو هستند

تویی که می‌شنوی، رادیو نمی‌شنود

 

دلت نخواست به جز سرپناهی و نانی

خدا، زیاد که شد آرزو نمی‌شنود

 

به فکر زندگی‌ات باش و عشق را ول کن

که پیر می‌شوی و گوش تو نمی‌شنود

 

علی‌سینا شریفی

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

سرم را می سپارم به ماشین رخت شویی 

شستشو بدهد حافظه ام را 

این مشت‌هایی که کوبیده‌ام هرشب به شقیقه‌هایم 

بیدار نمی‌شود گذشته  

 

در سرم یک زن معشوقه‌اش را طوری به آغوش گرفته  

که یادش رفته زندگی امروز  

که اشتباه گرفته سرم را باگورستان 

آغوش را با گور 

 

آنقدر مرده است تاریخ را 

که بوی پوسیده‌اش به چرک زیر شلواری یک مرد سن کده می‌ماند 

با اضافه وزن  

با تکرار همخوابگی‌هایی که به شستن نبرده تن فردایش را 

شماره می‌گیرم 

درون حمام در بسته 

در جستجوی آرامش 

دخول می‌شوم سوراخ دیروز را 

می‌کاوم می‌کاوم آنقدر 

آآآخ   

با دماغ زنی که از حال رفته آیینه را 

بو می‌کشم اهممممم 

بوی خود ارضایی می‌دهد شرم دست هایم 

آآآآآه 

حال را برده‌ام از خودم 

 

زن، بوی خوش 

زن، روی خوش 

زن؟  

نمی دانم 

دقیقه‌ی قبل 

به تناب آویخته‌ام حافظه‌ام را

 

سونیا آژمانs

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

هر شب رد می‌شود

از شانه‌هایم

طولانی‌ترین امواج زلزله‌ی که

درز‌های عمیقی در صورتم می‌کارد

 

رودی جاری می‌شود

به دنبالم

که اسیدترین ادامه‌ی دنیاست

می‌خواهد

گونه‌‌ی دیگر خودم را بپاشم

تا چشم‌هایم

در راه منتهی به آغوشت

گیر نکند

 

کم آورده‌ام

بیشتر از ساعتی که

نمی‌داند

دوازده حیوان وحشی‌اش را

به چه سرگرم کند

 

روحینا رویش

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۰
ژانویه

بی راهه رفتم زندگی را، راهِ بی‌مقصد

پیر درونم خسته شد، از دست و پا مانده

پیر است و سرگردان... نمی‌داند، به یادش نیست

داروی ضد خودکشی‌اش را کجا مانده

 

پیر است و حالش را نمی‌دیدی که بد می‌شد

مرگ از خلاء بین ذهنش داشت رد می‌شد

با شیوه‌های تازه‌ی مردن بلد می‌شد 

در گوشه‌ای متروک، از این شهر وامانده

 

پای لب گورش که از هر قله می‌لغزید

سوی خدا با خنده دستش را تکان می‌داد

آیینه‌ را می‌بینم و در عمق چشمانم

نعشی‌ست، بین کوه و دریا در هوا مانده

 

نعشی که فریادش جهانم را تکان می‌داد

روحش به سگ‌های درونم استخوان می‌داد

در بسترم می‌آمد و آرام جان می‌داد

مادر بزرگ خسته‌ی از عقل جا مانده

 

****

ما زنده ایم و مردگی‌ها همچنان باقی

چیزی بده ساقط شوم یا ایهالساقی

شادیم و از شادی این دنیای پوشالی

جامی تهی در قالب تن های ما مانده

 

لیمه آفشید 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

پیراهنی‌ست

بزرگتر از هر زنده‌جانی

کفشی‌

که هر کس می‌پوشد پایش می‌لنگد

زندگی را می‌گویم 

این دست آویزه‌ی گردن

که نمی‌شود دورش انداخت

 

پیراهنم را درمی‌آورم

و به این فکر می‌کنم 

کاش مرگ هم پیراهنی بود 

که می‌شد از مغازه‌ی لباس فروشی خرید

کلاهی

که سر خودم می‌گذاشتم

 

زاهد مصطفا

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

گریه شو بین ازدحام اتاق, مست و تنها بروی تختت باش

شانه‎اش را به کس نخواهد داد قانع شانه‎ی کرختت باش

او که مثل انار روئیده, سیب هایش دو بار روئیده 

تو که مثل چنار روئیدی, در خور لرزه درختت باش

نیمه ات رفت نیمه جان شده ای, مثل یک کوت استخوان شده ای

شاعر قد بلند آبادی! کوت بندی برای رختت باش

دست تقدیر در دهانت بود دست تو در دهان زندگی‎ات

مشت ها را گره بزن محکم, مرد این روزگار سختت باش 

 

حجت نادری

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه