بر پله نشستهای
با زیباییات
کفش کتانی
و ژاکت سبزت
سرما
زُل زده به گونههات
پلک هم نمیزند
چای تازه دم است نفست
عابران غروب را
تو رفتهای
بر پله نشسته زیباییات.
#الیاس_علوی
شعر معاصر افغانستان
بر پله نشستهای
با زیباییات
کفش کتانی
و ژاکت سبزت
سرما
زُل زده به گونههات
پلک هم نمیزند
چای تازه دم است نفست
عابران غروب را
تو رفتهای
بر پله نشسته زیباییات.
#الیاس_علوی
شعر معاصر افغانستان
دلم،دلم!
کلمات بازیچه نیستند
سنگ بازیچه نیست
تفنگ بازیچه نیست
و گلوله با هیچ قلبی شوخی ندارد
تو تنها ماشه را میکشی
ومهربانی بر زمین میافتد
و مهربانی دیگر از جا بلند نمیشود.
دلم!
آرزوها همانطور که میآیند میروند
تنها برای لحظهای میمانند
تا حسرت همیشگیمان را به رخ بکشند.
دلم!
تو شهری هستی با دیوارهایی از خون
سَرَکهایی از خون
مردمانی از خون
بانکها و سکههایی از خون
و فرمانروایانی خونخوار
حالا فکر کن
چه اتفاقاتی که میتواند برایت بیفتد
دلم...!
دلم...!
دلم جغرافیایی که افغانستانش میخوانند.
#حکیم_علیپور
شعر معاصر افغانستان
درد شبیه لباسهای پدر است
کافیست کمی قد بکشی
اندازهی تنت میشود
شبها تنگ در آغوشت میگیرد،
آنقدر که فکر میکنی
در زمستانی و عریانی.
روزها کش میآید
همهی آدمهایی که دوستشان داری
داخلش جا میشوند.
کمکم میفهمی
چیزی تغییر نمیکند
حتی اگر کرواتت را طوری گره بزنی
که روی هوا بایستی.
درد شبیه این شعر نیست
هیچ وقت تمام نمیشود.
#حسین_رضایی
شعر معاصر افغانستان
نامت را که بر زبان آوردی
خطی سیاه کشیدند بر آن
مچالهاش کردند
و به جوی کنار خیابان انداختند
عددی گذاشتند به جای نامت
و تو به فهرست سیاه آوارگان زمین اضافه شدی
هنوز
به آخرین بوسهات فکر میکنم
به دختران و پسرانی
که باید آبستن میشدم از تو
و به تو
که دیگر نخواهم شناخت فکر میکنم
عشق در دنیای اعداد آواره چه ناممکن است!
#شکریه_عرفانی
از مجموعهٔ «اندوه ما جهان را تهدید نمیکند»/ نشر نیماژ
شعر معاصر افغانستان
بلند می شوی
از پاشنه هایت
دایره می شوی در اتاق
در مستطیلی که
از هر کنجی نگاه کنی
مثلث است
از هر کنجی نگاه کنی
کمرت را خم می کند
بلند می شوی
از کمرت
از ستونی که آنقدر بند بند شده
تا نامش را گذاشته اند فقرات
نامت را بید گذاشته اند
آنقدر بید
که باد از شانه هایت بلند می شود
لرزه از قلبی
که در سینه ات جا نمی شود
جا نمی شوی بین بازوهایت
تنهایی را
تنهایی نمی شود به آغوش کشید
زاهد مصطفا
صدای هیچکس از چارسو نمیشنود
کسی که رفته درونش فرو نمیشنود
درخت باش؛ نوازش کند ترا برود
به باد هر چه بگویی نرو، نمیشنود
برون برآی که تنهاییات هوا بخورد
ندای چشم ترا های و هو نمیشنود
مثال کوه اگر غار غار هم بشوی
به هیچکس گپ دل را نگو، نمیشنود
چرا که مردم این شهر رادیو هستند
تویی که میشنوی، رادیو نمیشنود
دلت نخواست به جز سرپناهی و نانی
خدا، زیاد که شد آرزو نمیشنود
به فکر زندگیات باش و عشق را ول کن
که پیر میشوی و گوش تو نمیشنود
علیسینا شریفی
شعر معاصر افغانستان
سرم را می سپارم به ماشین رخت شویی
شستشو بدهد حافظه ام را
این مشتهایی که کوبیدهام هرشب به شقیقههایم
بیدار نمیشود گذشته
در سرم یک زن معشوقهاش را طوری به آغوش گرفته
که یادش رفته زندگی امروز
که اشتباه گرفته سرم را باگورستان
آغوش را با گور
آنقدر مرده است تاریخ را
که بوی پوسیدهاش به چرک زیر شلواری یک مرد سن کده میماند
با اضافه وزن
با تکرار همخوابگیهایی که به شستن نبرده تن فردایش را
شماره میگیرم
درون حمام در بسته
در جستجوی آرامش
دخول میشوم سوراخ دیروز را
میکاوم میکاوم آنقدر
آآآخ
با دماغ زنی که از حال رفته آیینه را
بو میکشم اهممممم
بوی خود ارضایی میدهد شرم دست هایم
آآآآآه
حال را بردهام از خودم
زن، بوی خوش
زن، روی خوش
زن؟
نمی دانم
دقیقهی قبل
به تناب آویختهام حافظهام را
سونیا آژمانs
شعر معاصر افغانستان
هر شب رد میشود
از شانههایم
طولانیترین امواج زلزلهی که
درزهای عمیقی در صورتم میکارد
رودی جاری میشود
به دنبالم
که اسیدترین ادامهی دنیاست
میخواهد
گونهی دیگر خودم را بپاشم
تا چشمهایم
در راه منتهی به آغوشت
گیر نکند
کم آوردهام
بیشتر از ساعتی که
نمیداند
دوازده حیوان وحشیاش را
به چه سرگرم کند
روحینا رویش
شعر معاصر افغانستان