کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر نو» ثبت شده است

۲۱
ژانویه

بلند می شوی

از پاشنه هایت

 دایره می شوی در اتاق 

در مستطیلی که 

از هر کنجی نگاه کنی 

مثلث است

از هر کنجی نگاه کنی

کمرت را خم می کند

 

بلند می شوی 

از کمرت 

از ستونی که آنقدر بند بند شده 

تا نامش را گذاشته اند فقرات

 

نامت را بید گذاشته اند

آنقدر بید 

که باد از شانه هایت بلند می شود

لرزه از قلبی

که در سینه ات جا نمی شود

جا نمی شوی بین بازوهایت

تنهایی را 

تنهایی نمی شود به آغوش کشید

 

زاهد مصطفا

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

صدای هیچ‌کس از چارسو نمی‌شنود

کسی که رفته درونش فرو نمی‌شنود

 

درخت باش؛ نوازش کند ترا برود 

به باد هر چه بگویی نرو، نمی‌شنود

 

برون برآی که تنهایی‌ات هوا بخورد

ندای چشم ترا های و هو نمی‌شنود

 

مثال کوه اگر غار غار هم بشوی

به هیچ‌کس گپ دل را نگو، نمی‌شنود

 

چرا که مردم این شهر رادیو هستند

تویی که می‌شنوی، رادیو نمی‌شنود

 

دلت نخواست به جز سرپناهی و نانی

خدا، زیاد که شد آرزو نمی‌شنود

 

به فکر زندگی‌ات باش و عشق را ول کن

که پیر می‌شوی و گوش تو نمی‌شنود

 

علی‌سینا شریفی

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

سرم را می سپارم به ماشین رخت شویی 

شستشو بدهد حافظه ام را 

این مشت‌هایی که کوبیده‌ام هرشب به شقیقه‌هایم 

بیدار نمی‌شود گذشته  

 

در سرم یک زن معشوقه‌اش را طوری به آغوش گرفته  

که یادش رفته زندگی امروز  

که اشتباه گرفته سرم را باگورستان 

آغوش را با گور 

 

آنقدر مرده است تاریخ را 

که بوی پوسیده‌اش به چرک زیر شلواری یک مرد سن کده می‌ماند 

با اضافه وزن  

با تکرار همخوابگی‌هایی که به شستن نبرده تن فردایش را 

شماره می‌گیرم 

درون حمام در بسته 

در جستجوی آرامش 

دخول می‌شوم سوراخ دیروز را 

می‌کاوم می‌کاوم آنقدر 

آآآخ   

با دماغ زنی که از حال رفته آیینه را 

بو می‌کشم اهممممم 

بوی خود ارضایی می‌دهد شرم دست هایم 

آآآآآه 

حال را برده‌ام از خودم 

 

زن، بوی خوش 

زن، روی خوش 

زن؟  

نمی دانم 

دقیقه‌ی قبل 

به تناب آویخته‌ام حافظه‌ام را

 

سونیا آژمانs

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

هر شب رد می‌شود

از شانه‌هایم

طولانی‌ترین امواج زلزله‌ی که

درز‌های عمیقی در صورتم می‌کارد

 

رودی جاری می‌شود

به دنبالم

که اسیدترین ادامه‌ی دنیاست

می‌خواهد

گونه‌‌ی دیگر خودم را بپاشم

تا چشم‌هایم

در راه منتهی به آغوشت

گیر نکند

 

کم آورده‌ام

بیشتر از ساعتی که

نمی‌داند

دوازده حیوان وحشی‌اش را

به چه سرگرم کند

 

روحینا رویش

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه