۲۰
ژانویه
دست تو نبود
خرد کردن زنده گی ام
عبور انگشتت از حلقهی
که حلق آویزم میکند
ازدواج !
ازدواج !
ازداوج...
دست تو نبود
و نمی دانستی
آخرین گلوله در مغزم
از دهنات شلیک شد*
بعد
مورچه ها زندهگی را
تکه تکه
جا به جا کردند
جا به جا کردهای
قلبت را در من
و تنت
چوبِ سوخت
که دست دیگری را گرم میکند...
عزیز پاییز
شعر معاصر افغانستان