غزلی از نورمحمد فراندیش
با اشک مادر کولهی امید میبندم
باشد که غمها تا کجاها میکشانندم
به لطف تاریکی شبها رد شدم از مرز
به پاس تیری که خطایم کرد خرسندم
با یک نگاه از دور میدان انتخابم کرد
ذهنم سر چی چانه میزد؟
-آخرش چندم؟!
آری من انسانم خوراکم غصههایم هست
به اعتقاد خویش به نان سخت پابندم!
از دستهایم از بیابانها نمیترسم
ایمان به بارانِ جبین، حسی خوشایندم
دیشب کلنگم باز کابوس مرا میدید
قبری که پای داربست اینبار میکندم
بالابر سیمان کمردرد مرا دارد!
همدرد باید خواند او را نه همانندم
بالابر سیمان و من دو ظاهرا دلخوش
او به نوازشهای اُستا، من به لبخندم!
شیب جهان را با تراز سطح میسنجم
از هر سرانگشتم هنر دارم هنرمندم!
کی میتوانم نامههایش را بسوزانم
نرگس به جان چشمهایش داده سوگندم!
کتری چایم مینویسد شعرهایم را
روی خوشی هم دیده از من خَلتهی قندم
خیر است دستم بسته مانده، مادرم میگفت
باید توکل کرده باشم بر خداوندم!
دیروز عکسی را فرستادند، اشکم رفت
-نام خدا مردی شده در خانه فرزندم
خیره به عکس از دا
—ربست
آزا/اد...
شد پا / یم:
با داربست و اشک مادر چیست پیوندم(؟!)
نورمحمد فراندیش