جرجیس پارسیبان
شب مینشینی خسته از آرام
گم میروی دور از نظر خاموش
حتا خیابان های روشن را..._
لطفن چراغت را اگر خاموش...!
میبافد از ذهنت خیال خام
این بیت های بیهنر، خاموش!
لب میگذاری بر لب سختاش
گم میروی دور از دل تختاش
هر چند ساعت مینشینی شب
تا روز نحس بی پدر خاموش...
افتادنم از دست، من از تو
شاید که لاش از من کفن از تو
هرچه متعلق به من از تو
از نا شدن ها تا شدن از تو
شاید به دور از من در آغوش ات_
حس میشوی از لذت تن ها
میریزی از آغوشات از زن ها
رد فرو نا رفته بودن ها
پا می شود تا بستر آغوشت...
حس بد خون از دماغت را
که رد شده هر شب سراغات را
تا گیچ بردن ها اتاقات را
از حوصله رفته سر آغوشات
ربطی ندارد خستگی کردن
بالا بیارد معدهات را بو
یا که بریزانت لبات را خون_
از تیزیی دندان تا چاقو
این آخر بازیست خوبی نیست
لطفن حواست را بمیر از نو
مثل اتاقام باز شو از در
بیرون بکش حجم گناهات را
من فرصت فرضیستم لطفن
یک گوشهای برخورد زشتم باش
جرجیس پارسیبان
شعر معاصر افغانستان