لیمه آفشید
بر پیکر من سر نمی ارزد
بر دار باید اینچنین یک سر
آنگونه با مردن عجین استم
که زندگی با چشم های تر
دروازه ها را خشت باید چید
در هرقدر دیوار تر بهتر
این خانه گور جمعی خوبی ست
من قتل عامی در بدن دارم
از ناله های زاغ آبستن
خالی نکن آغوش بیدت را
در پنجه های گربه پیدا کن
پرهای گنجشک شهیدت را
تقدیس کن با توله ی شاشو
پهنای دامان سفیدت را
دنیا نجابت را نمی فهمد
حیوان نوازی کار دشواریست
در رخت های ویژه جا کردی
ابعاد گوناگون جانت را
اما سگان شهر می فهمند
طعم لذیذ استخوانت را
در خواب هاشان لخت رقصیدی
شب ها چه دندان ها که رانت را...
از آروغت بوی زنی آمد!
نه بوی الکل بود خانم جان
هی طرح می ریزی و می ریزد
سر رفته چای تلخت از گیلاس
هی طرح می ریزی و می سوزد
چشمت، پری از فکر از وسواس
یعنی از این شب با چه بگریزم؟
خر خر کنارت می کشد خرناس
از اشتباهی می شود ناشی
بودن، نبودن دست آدم نیست
پا می فشارد زندگی، اصرار
دارد بمانی، دوستت دارد
پا بر گلویت... لعنتی مست است
چیزی نمی داند، فقط دارد
بر ماندنت اصرار می ورزد
بگذار، می دانم غلط دارد
اما بمان، هر چند این با این وضع
لطفی ندارد زندگی کردن
فوقش به جایی می رسی روزی
که فوق انسان می شوی و عشق
در پیله ات راهی نمی یابد
در خود به زندان می شوی و عشق
بالی به فوسیلت نخواهد داد
از خود گریزان می شوی و عشق
تنها تماشاچی این فیلم است
حالا شروع کن، نوبت گریه
من اختیارم دست قلبی که
به خر شدن خیلی فضا دارد
این روزها، غم می خورم، بی تو
آدم کجا میل غذا دارد
سهم مرا از دست شان کم کن
سهم مرا خوردن سزا دارد
یک روز نه یک روز خواهم کشت
آن ماده های دور و پیشت را
لیمه آفشید
شعر معاصر افغانستان