غزلی از مسیح سیامک
دوشنبه, ۶ ژانویه ۲۰۲۵، ۰۱:۱۳ ب.ظ
تو سزاوار روز نیکویی ای که همواره بهتری از من
شهر را آب با خودش میبرد پل شدم تا که بگذری از من
در زمینی که سرد و بایر بود کلبهی کوچکی شدم تا که
وقت دلتنگی تو وا باشد تا چمنزارها دری از من
با تمامی ادعاهایم کودکی بودم عاجز و نادان
روزگار همیشه ناآرام از تو میساخت مادری، از من-
بچهی بالغی که میباید، رفتهرفته بدل به مرد شود
تا مگر شکل تازهای گیرد در وجود تو دختری از من
موقع اضطراب و دلتنگی خویشتن را به دلقکی زدهام
شادم از اینکه مانده در یادت چهرهی خندهآوری از من
چهارسوی خودم که میبینم هرکسی را حکایت تلخیست
رفته رفته زمانه میسازد مرد تنهای دیگری از من
جادههای دراز عمرم را پا به پای تو راه خواهم رفت
جز تو چیزی به جا نخواهد ماند در نفسهای آخری از من
مسیح سیامک