کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۴۱ مطلب در ژانویه ۲۰۲۵ ثبت شده است

۱۰
ژانویه

مثل جنونی در رگانم رشد خواهد کرد

در بند بند استخوانم رشد خواهد کرد

غم‌گین‌ترین شعری که تا حالا نوشتم را

می‌کارمش، تا آسمانم رشد خواهد کرد

نگذار چیزی از شکوهش کم شود، لطفن

چیزی بگو با تو زبانم رشد خواهد کرد

از موی تو انگشت‌هایم قصه می‌بافند

“بازی‌گران داستانم رشد خواهد کرد”

یاد تو چاقویی که در سینه‌ فرو رفته

نامت گلی که از دهانم رشد خواهد کرد

کابوس تو در خواب هایم راه خواهد رفت

تبخال واری بر لبانم رشد خواهد کرد

دنیا همیشه عرصه‌ی تکرار آدم‌ها است

تاریخ؛ آن‌سوی جهانم رشد خواهد کرد

زیبایی‌ات را دخترانت ارث خواهد برد

تنهایی‌ام در کودکانم رشد خواهد کرد

محب علی 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۰
ژانویه

نگو که ظلمت انبوه را سپیده ببین

سری ز روزنه‌ی خود برون کشیده ببین 

چگونه می‌دهد این شاخه را تکان، طوفان!

چرا که خوابِ رسیدن به ماه دیده، ببین! 

میان حفره‌ی چشمم پرنده‌ی سنگی‌ست

و بین حنجره‌ام جوله آرمیده ببین 

از آن‌که سوره‌ی رویش به باغ منسوخ است

نمانده یک گل از آن پای‌ناکشیده ببین 

بس است بگذرم از گوشه‌ی خیالاتت

ببند چشم و مرا لحظه‌ای ندیده ببین 

چو خاک‌ریزه‌ که آسان نمی‌رسد به نظر

اگر که خواسته باشی مرا خمیده ببین 

به این نگاه که دور و دراز می‌گذرد

سکوتش از حد یک دفتر قصیده ببین 

دوباره می‌رسم ای بلخ مثل آزادی

برون شو از وسط خانه‌ات دویده، ببین 

خدا کند برسد وقتش و به خود گویم

به آبگینه‌ی شعرم سحر چکیده ببین. 

 

نور محمد نورنیا

شعر معاصر افغانستان 

 

  • کانون ادبی رازینه
۱۰
ژانویه

کریسمس

 

خوش به‌حال درخت‌های شما که زمستان شان چراغانی‌ست

این‌طرف‌ها بهار یعنی مرگ، این طرف‌ها درخت قربانی‌ست

شهر ما شهر کودکان کبود شهر آواره‌های سرگردان

شهر کاخ سفید مال شماست، در زمستان تان فراوانی‌ست

توتوف... بنگ، جنگ، تفنگ ناله و مرگ در حوالی ماست

می‌نوازد برای تان موتزارت خسته از جنگ.های ما مانی‌ست

عامل انتحاری ای دیروز با خودش کشت هفت جد مرا

سرنوشت تمام اجدادم، سرنوشت سیاه یک جانی‌ست

سهم من مرگ‌های بمباران، زندگی‌های غیرانسانی

تانک، راکت، تفنگ، خمپاره چون که مال شماست انسانی‌ست

روح‌الامین امینی

  • کانون ادبی رازینه
۱۰
ژانویه

بی راهه رفتم زندگی را، راهِ بی‌مقصد

پیر درونم خسته شد، از دست و پا مانده

پیر است و سرگردان... نمی‌داند، به یادش نیست

داروی ضد خودکشی‌اش را کجا مانده

 

پیر است و حالش را نمی‌دیدی که بد می‌شد

مرگ از خلاء بین ذهنش داشت رد می‌شد

با شیوه‌های تازه‌ی مردن بلد می‌شد 

در گوشه‌ای متروک، از این شهر وامانده

 

پای لب گورش که از هر قله می‌لغزید

سوی خدا با خنده دستش را تکان می‌داد

آیینه‌ را می‌بینم و در عمق چشمانم

نعشی‌ست، بین کوه و دریا در هوا مانده

 

نعشی که فریادش جهانم را تکان می‌داد

روحش به سگ‌های درونم استخوان می‌داد

در بسترم می‌آمد و آرام جان می‌داد

مادر بزرگ خسته‌ی از عقل جا مانده

 

****

ما زنده ایم و مردگی‌ها همچنان باقی

چیزی بده ساقط شوم یا ایهالساقی

شادیم و از شادی این دنیای پوشالی

جامی تهی در قالب تن های ما مانده

 

لیمه آفشید 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

شده‌است لانه‌ی صد عنکبوت حنجره‌ام

فقط سکوت تنیده‌است بین چنبره‌ام

خودم درون خودم دفن کرده‌ام خود را

بدل شده است جبینم، به سنگ مقبره‌ام! 

...که حرف‌های نگفته برای خود دارم! 

کجاست آینه‌ی من؟ کجاست پنجره‌ام؟

دلم گرفت از این گرگ‌های انسان‌دوست

که با ترحم شان می‌کنند مسخره‌ام

به جای اشک فروریخت مژّه از چشمم

تمام سال که پاییز بود منظره‌ام

تمام ماه، هلال و تمام شب،‌ زوزه

تمام روز سراسیمه مثل شب‌پره‌ام

هراسم از ننوشتن، هراس از مرگ است

که خون من کلمات است و جانٍ پیکره‌ام

ولی چه چاره که در چنگ غربت افتادم

دهان و دست مرا بسته‌ است «تذکره»‌ام

 

سهراب‌ سیرت

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

بیرون چه می‌کنی، بنشین خانه بگذران! 

یک چند روز با منِ دیوانه بگذران

ای ـ پشت هر چه شیشه نگاه تو نااُمید ـ

با این غزل بساز و غریبانه بگذران

دست مرا بگیر و ببر با خودت به خواب

از پیش چشم مردم بیگانه بگذران

زیبایی تو معجزه‌ی خاک مادری است

راهی از این عمارت ویرانه بگذران

تسبیح می‌شوم که بیاویزی از گلو

از تار و پود زخمی من دانه بگذران

تر کن لبی به «آب طربناک» و شاد باش

بنشین به گوشه‌یی شب شاهانه بگذران

از ترس این‌که سر به بیابان نهد اتاق

از دست و پای پنجره زولانه بگذران

مضمون نبود زیر پتوی پلنگ‌چاپ

در کنج خانه عادت ماهانه بگذران

دیدی نشد بپوش از این زرق و برق چشم

بردار یک گلوله و از چانه بگذران

 

ابراهیم امینی

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

ماهی شوم، در آب شناور کنی مرا

می‌خواستم «خیالِ» کبوتر کنی مرا

 

ناممکن است کشته شوم در نبرد اگر

با بوسه‌ای روانه‌‌ی سنگر کنی مرا

 

دارم به مرگ خوب‌تری فکر می‌کنم

لطفا کمی بخند که پَرپر کنی مرا

 

ای عشق! ای مصیبتِ باور نکردنی

روزی به تیغ مرگ برابر کنی مرا

 

روزی که من به خاطر تو خودکشی کنم

شاید دلت بسوزد و باور کنی مرا

 

بهرام هیمه

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

مرا دوباره بکوب و مرا دوباره بساز

به رنج‌های فراوان من تو چاره بساز

 

به آسمان که چراغِ شکسته را مانَد

دوباره ماه بیاور کمی ستاره بساز 

 

منی که غصه‌ی شهمامه‌هاست بر دوشم 

جهانِ دور و برم را پر از مغاره بساز

 

تو شاعری، کلمات تو سخت رقاص‌اند

پس از سیاهیِ دنیایت استعاره بساز 

 

برای هق‌هق باران و روزگارِ سیاه

ترانه‌های سپیدی به یک اشاره بساز

 

 به من نگاه کن این سرزمین غمگینم

مرا بکوب و بریز و سپس دوباره بساز

 

که نقش دست تو در خشت‌خشت من باشد

و عشق را به دل خاکِ پاره‌پاره بساز

 

مژگان فرامنش

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

پیراهنی‌ست

بزرگتر از هر زنده‌جانی

کفشی‌

که هر کس می‌پوشد پایش می‌لنگد

زندگی را می‌گویم 

این دست آویزه‌ی گردن

که نمی‌شود دورش انداخت

 

پیراهنم را درمی‌آورم

و به این فکر می‌کنم 

کاش مرگ هم پیراهنی بود 

که می‌شد از مغازه‌ی لباس فروشی خرید

کلاهی

که سر خودم می‌گذاشتم

 

زاهد مصطفا

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

از شاعران، نویسندگان و منتقدان افغانستانی دعوت به عمل می‌آید آثار شان را برای نشر در وبلاگ از طریق راه‌های ارتباطی زیر برای ما بفرستد.

واتساپ و تلگرام: 0093777836483 

ایمیل آدرس: kanonadabirazina@gmail.com

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

من یک شناس‌نامه‌ی بی‌ارزش

 در سرزمین رو به فروپاشی 

زخمی و ناتوان و سر افکنده 

با یک یقین رو به فروپاشی

 

مرده در اندرون من انسان

 و پوسیده در نهاد من آزادی

من بازمانده‌ی پدرم آدم، 

تنها جنین روبه فروپاشی

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

دلم می‌خواهد

 هر صبح که چشمانت را باز می‌کنی

 با چیزی غافلگیرت کنم

 مثلاً یک مشت پوست پرتقال زیر پتویت بگذارم 

صبح 

عطرش تو را در باغ پرتقالی بیدار کند

 و بین درخت‌ها دنبال من بدواند

 یا با دست‌خط خودت

 اولین نامه‌ی عاشقانه‌ات را بنویسم

  و آن را آرام لای انگشتانت بلغزانم

 بیدار که شدی،

 قلبت با خواندنش چنان بتپد 

که قلب تازه جوانی با اولین عشقش

 

 دلم می‌خواهد کاری کنم

 که گیج شوی

 که گیج بمانی

 که مثل پرنده‌ای کوچک، تکلیف روزگارت

 تنها در کف دستان من روشن شود.

 

شکریه عرفانی

از کتاب: اندوه ما جهان را تهدید نمی‌کند/ نشر نیماژ

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

چشم‌هایش آبی بود

و‌ ماهیان بی واهمه‌ی صیاد

به بازی مشغول بودند

مرواریدها 

با خیالی آسوده در تختشان دراز کشیده‌اند

و لاشه‌ی هیچ جنگی در آن یافت نمی‌شد

 

چشم‌هایش آبی بود

و‌ گودی‌پران‌ها

تا آنجا که می‌خواستند بالا می‌رفتند

ابرها با خیالی آسوده از مرزها رد می‌شدند

و آسمان تنها از خوشحالی 

باریدن می‌گرفت

 

خندید و

خیره شد

به لوله‌ی سیاه تفنگ که چشم‌هایش را نشانه رفته بود

اما

کدام اسلحه می‌تواند آسمان را بکشد؟

 

سپنتا علیزاده

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

لذت تنها شراب نیست

یا تن برهنه‌ی زنی در تخت

گاهی یک سیگار 

در بندی از یک شعر 

تو را چنان مست می‌کند

که بر‌گردی به سطر اول 

کنار تخت

شراب بریزی بر لبانش

خیس کنی سیگارت را

و شعر را ادامه دهی

تا پستان‌هایش

ببوسی نه...

چراغ را خاموش کن

با چشم باز نمی‌شود رویا دید.

 

 احمد بهراد

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

تنهایی

با تو چه‌کار می‌کند؟!

صبح تا شب،خیابان‌ها را پا برهنه و گیج قدم می‌زند

به عروسک‌های پشت ویترین‌ها چشم می‌دوزد

پول‌های مختصرش را می‌شمارد

و کنار زباله‌دانی به خواب می‌رود.

 

تنهایی با رئیس‌جمهور 

کلاه قره‌قل می‌پوشد

به آن سوی آب‌ها سفر می‌کند

و از استخوان‌های پوسیده‌ات

بانک‌های سیاه را پُر می‌کند.

 

تنهایی وقتی دلش بگیرد

زیر پلی می‌رود

و اشک‌های تو را در خود تزریق می‌کند.

 

تنهایی با من اما حرف نمی‌زند

چای نمی‌نوشد

تنها لباس‌های تابستانی‌ام را می‌پوشد

و خودش را در رودخانه‌ای غرق می‌کند.

 

حکیم علیپور

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

اگر هر آواره با خود شعری بیاورد

چه خواهد شد؟

آیا اروپا دیوان بیدلی نخواهد بود

با کلماتی گیج و عمیق

با حرف هایی از تاک‌های دمشق و بلخ

مدیترانه چطور دلش آمد

تو را با شعرهایت غرق کند

دریا چگونه توانست

این همه شعر را بنوشد و مست نشود

...

گلویت اینجا می‌خشکد

نه آب معدنی پاستوریزه!

نه شراب زیرخانه‌ تاک‌های آلپ

هیچ چیز گلویت را تازه نخواهد کرد

چطور دلت آمد

کلماتت را اینجا دفن کنی

این جا قبر شاعران قبله ندارد

اینجا ما فقط در مکالمه یک حرف ساده گیر کرده‌ایم

سال‌هاست 

گیر کرده‌ایم

کودک شاعر من! 

 

عاصف حسینی

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

«بی‌خوابی»

 

دریچه‌ی ذهنم را باز کن 

زنبوری آن‌جا می‌چرخد دور گلی

بگو آرام‌تر وِزوِز کند 

می‌خواهم بخوابم 

صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد 

 

چراغ‌های خیابان روشن‌اند 

در سرم، 

زمین را کسی با انگشت می‌چرخاند

در آفریقا مردانی لاغر 

از تاریکیِ معدنی پایین می‌روند 

می‌خواهم بخوابم 

صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد  

 

مرد گاریچی اسبش را شلاق ‌زد

نیچه دوید

اسب را بغل کرد و بی‌هوش شد

بودا گفت زندگی شبنمی است

که می‌لغزد پایین از برگ گلی

و کیست این شخص

که در ذهن من در قطار برلین نشسته 

و چهره‌اش پیدا نیست؟

می‌خواهم بخوابم 

صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد 

 

بر فراز کاج کلاغی می‌خواند:

از آسمان کابل 

همراهِ راکت، برف می‌بارد

یادم می‌آید بخاری پدرم هیزم ندارد

و ترامپ نمی‌خواهد لاشه‌اش را از چَوکی بردارد 

و هزاران‌ ‌پنگوئنِ گم شده در قطب جنوب

به کجا ممکن است رفته باشند؟

می‌خواهم بخوابم 

صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد  

 

آرام کن آن زنبور را

خاموش کن چراغ‌های خیابان را

نگذار زمین را بچرخانند

شلاق را بگیر از دست گاریچی 

خانه‌ی پدرم را گرم کن

چهره‌ی مسافر برلین را نشانم بده 

و از پنگوئن‌های گم‌شده خبری بیاور

می‌خواهم بخوابم 

صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد 

———

چَوکی: صندلی 

 

سید ضیاء قاسمی

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

منتظرم صدای تو‌‌ بیاید

هواپیماها اما

شدت انفجارها

شلیک مستقیم به مغز کودکی

 

آری عزیزم

 این‌جا خاور میانه است

و تنها صدای مردگان به گوش می‌رسد

صدای شکستن جمجمه‌ها

زیر چَین تانک‌ها

 

این‌جا خاور میانه است

در غزه اگر نمرده باشی

در بیروت از هم جدا می‌شوی

از عشقت تنها پیراهن پاره‌پاره‌یی می‌ماند

حتا اگر مهم‌ترین شاعر جهان باشی

 

در «بیروت» اگر نمرده باشی

در «حلب» از هم جدا می‌شوی

تو و معشوقت را نه

جمجمه و بدنت را می‌گویم

 

منتظرم صدای تو بیاید عزیز من

از کابل

از پایتخت جنگ جهان با زنان

و با خشم بگویی

تو سرزمینت را رها کردی‌و

به دامان قاتلت پناه بردی.

 

وحید بکتاش

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

تو را از آب می‌گیرم تو را از بین ماهی‌ها

اگر این گریه بگذارد، اگر این بی‌پناهی‌ها

به حال مرد نابینا چه‌گونه سود خواهد داشت؟

چراغ کوچکی روشن بسازد، در سیاهی‌ها

نترس از گم شدن مریم، سراغم آمدی هر گاه

تنم را توته‌توته می‌گذارم، بر دو راهی‌ها

بنازم دست نقاشی، که بر رغم پشیمانی

دل خونین آدم را کشیده بر صراحی‌ها

خطر پشت خطر یک‌سو، سر طاس و سفر یک‌سو

من و این فصل تابستان، من و این بی‌کلاهی‌ها

اگر دیدی به خاک افتادن گل‌های سوری را

به یاد آور، خزان در ذات خود دارد تباهی‌ها 

 

کاوه جبران

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

کنار حادثه می‌پوشم، غمِ سیاه-سفیدم را

سپس به عکس تو می‌دوزم، دو بُعد کوچک دیدم را

تو نیستی و در این تلخی، من از تمامیِ این خانه

هنوز می‌شنوم با تو، صدای گفت و شنیدم را

دقیقه‌های نخستین از هزار و سیصدو.. یادم نیست

لباس ساحره می‌پوشند تنِ عروسکِ عیدم را

چراغ خواب و چرا هردو، به فلسفیدن خود مشغول

فقط تویی که نمی‌گیری سراغِ خواب جدیدم را

تمام زندگی‌ام را نیز، پس از دلم به تو می‌بخشم!

بگیر کاغذ و امضا کن، دوباره پای رسیدم را

تمام زندگی ام را نیز، بریز و بشکن و ویران کن

چنان که در شبی از شبها، تمام کاخ امیدم را…

رامین عرب‌نژاد

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه