کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب
۰۶
ژانویه

و گاه دستی اگر با تو مهربان بوده

میان خاطره های تو بی گمان بوده

چه فرق میکند اهل کجای این شهرم

همیشه سقف یک آواره آسمان بوده

به هرکسی که بدنبال توست سخت نگیر

که طعم شهد تمنای هر دهان بوده

درخت هستی و آرامش همیشگی ات 

مکان امنِ برای پرندگان بوده

همیشه عشق میان تمام زشتی ها

زبان مشترک مردم جهان بوده

 

سیروس

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

خوشم که میگذرد عمر من شتابان تر 

خوشم که گشته زمستان من زمستان تر 

خوشم که برف فراوان نشسته بر مویم 

که با گذشت زمان میشود فراوان تر 

نخوانده فکر مرا، قصه جمع وجور نکن!

 که از گذشته شده فکر من پریشان تر

 شبی که آمده بودی به قصد کشتن من

 نگاه خشک تو را کرده بود باران تر 

پس از دویدن‌مان پابرهنه در باران 

کمی شراب زدیم و شدیم عریان تر 

شراب میخوری و میکشی پشیمانی 

پس از دو جام دگر میشوی پشیمان تر 

نبر سؤال مرا این قدر به زیر سؤال 

بیا که از تو کنم یک سؤال آسان‌تر

 مگر هراس من از سایه ام بسنده نبود؟ 

که در تو می نگرم، میشوم هراسان تر

 

 عفیف باختری 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

 

آفریده شدی

به دست شاعری 

در دریا

و هنوز بوی ماه

تا دور دست‌ها

از متن موج‌های آبی پیرهنت

شعر می‌شود

 

وقتی بدون دهان

حرف می‌زنی

به "دزدان کارائیب‌ِ"

فکر می‌کنم 

که ساعت‌ها آدم را 

به ادامه‌اش 

سنجاق می‌کند

 

ادامه‌ات

رودی‌ست 

که می‌نوشد

تشنه‌گی اسپ‌ها را 

و پل را به تعجب

می‌اندازد

 

پست کن 

به جک اسپارو

دست‌های را

که در گلوی من فرو کرده ای

تا طرح پرچم 

از مد افتاده‌اش را

به‌روز کند

چشم‌هایت

آن دو مروارید سیاه را

به من بفرست

که تنهایی از حدقه برون زده‌ام را

به دریا بریزم

 

حامد فاییز

زمستان ۱۴۰۳

 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

تو سزاوار روز نیکویی ای که همواره بهتری از من

شهر را آب با خودش می‌برد پل شدم تا که بگذری از من

در زمینی که سرد و بایر بود کلبه‌‌ی کوچکی شدم تا که

وقت دلتنگی تو وا باشد تا چمن‌زارها دری از من

با تمامی ادعاهایم کودکی بودم عاجز و نادان

روزگار همیشه ناآرام از تو می‌ساخت مادری، از من-

بچه‌ی بالغی که می‌باید، رفته‌رفته بدل به مرد شود

تا مگر شکل تازه‌ای گیرد در وجود تو دختری از من

موقع اضطراب و دلتنگی خویشتن را به دلقکی زده‌ام

شادم از اینکه مانده در یادت چهره‌ی خنده‌آوری از من

چهارسوی خودم که می‌بینم هرکسی را حکایت تلخی‌ست

رفته رفته زمانه می‌سازد مرد تنهای دیگری از من

جاده‌های دراز عمرم را پا به‌ پای تو راه خواهم رفت

جز تو چیزی به جا نخواهد ماند در نفس‌های آخری از من

 

مسیح سیامک 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

سوژه‌ماهی مرده‌‌ای بودی گربه‌ در تیررس نداشت ترا 

گردشِ فَلسِ ماه در آبی واقعاً هیچ کس نداشت ترا 

مزه‌ی خوابِ تُردِ بیشتری خونِ زنبورِ سرخِ کارگری 

حجمِ گیلاسِ باغِ رهگذری سبدِ سیبِ گس نداشت ترا 

کفشِ نارنج را به پا کردی ساکِ بدرود را صدا کردی   

وسط جاده بال وا کردی زندگی در قفس نداشت ترا 

تومورِ رشد کرده در ذهنم-ریه‌های مرا بریز بهم! 

طعمِ سیگارِ مرگ را داری عاشق‌ات یک نفس نداشت ترا 

بچه‌ققنوسِ مرده‌ای بودی آب می‌دادمت که ریشه کنی 

زخمِ پاییزی‌ات اجازه نداد دلِ دیوانه هر چه کاشت ترا.

حامد فایز

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

نگاه می‌کنم انگور‌ را، شراب شود

بهار می‌رسد این‌ برف‌ها که آب شود

به کوچه می‌روم و برگ زرد می‌چینم

که نامه‌های خزان بهترین کتاب شود

غروب را به تماشا نشسته‌ام تا که

نمای پنجره‌ تزیین از آفتاب شود

دلم پر است، نمی‌خواهم انفجار کند

کسی‌که هست در اطراف من عذاب شود

دلم پر است؛ ولی صبر می‌کنم که مباد

سرِ کبوترم اعصاب‌ تو خراب شود

چقدر آتش این کوره هم تماشایی‌ست!

که مژه‌های تو سیخ و دلم کباب شود.

 

عبدالصبور صبار

  • کانون ادبی رازینه
۰۵
ژانویه

خوانش‌گر: حجت نادری «هوشنگ»

 

 I'm waking up to ash and dust

 I wipe my brow and I sweat my rust

 I'm breathing in the chemicals

 

رادیواکتیو با بیداری آغاز می‌شود، بیدار شدن از خوابی که لایه‌های خاکستر و غبار به ضخامت و عمیق بودنش افزوده است. بیدار شدن و برخاستن از تمدن سوخته و از دست‌رفته‌ای که ممکن است زیاده‌رویِ تلاش انسان در زنده‌ماندن باعثش شده باشد. این باز مانده‌ برمی‌خیزد و پیشانی‌اش را پاک می‌کند و با زدودن زنگ‌ها از اشیا و جاهای باقی‌مانده،‌ نشان می‌دهد که هنوز می‌تواند دنیای جدیدی بسازد، با آنکه ریه‌هایش از مواد شیمیایی پر شده است؛ به امیدی که ته دلش مانده می‌چسپد و رو به جلو حرکت می‌کند.

 

  • کانون ادبی رازینه
۰۵
ژانویه

بریدم تکّه‌ای را از تنم، انداختم سویی

بدل شد ناگهان آن تکه‌ام به بچه آهویی

نه انسانم، نه سنگم، نه درختم، پس دلیلش چیست؟

میان گوش هایم خانه می سازد پرستویی

خرابم می کند هر لحظه در اشکال گوناگون 

حباب از روح من می سازد آن زیبای جادویی

تمام رودها دیوانه می آیند سمت تو 

به فکر خودکشی در چشمت افتاده‌است جاشویی

بکَن قلب مرا و دفن کن در شوره زاران تا

بروید هر طرف شاخه به شاخه آلبالویی

لگد برنعش نومیدم بزن، بگذر از آن امّا

جواب مادرم را در صف محشر چه می‌گویی؟

 

احسان بدخشانی

  • کانون ادبی رازینه
۰۵
ژانویه

دوباره مثل خودم، با خودم، بدون خودم

نشسته‌ایم مقابل، من و جنون خودم

نشسته‌ایم به صرف سکوت و تنهایی

میان خانهٔ بی سقف و بی‌ ستون خودم

سکوت کرده‌ام و مست خواب‌های خودم

شراب می‌خورم از جام واژگون خودم

نه پیچکی که بپیچاندم به پایه‌گکی

نه پایکی که براند مرا برون خودم

هزار بار صدای در آمد و هر بار

کسی نبود جز آغوش سایه‌گون خودم

اگرچه جاری‌ام اما به هر طرف بروم

نمی‌رسم به کناری، مگر سکون خودم

 

جمشید حیدری

  • کانون ادبی رازینه
۰۵
ژانویه

آیینه‌

مرگ را در صورتم

انتشار می‌دهد

به نبودنت نگاه می‌کنم

تا فراموش شوم

 

در مسیر خنده‌هایم

گلوله‌های زیادی شلیک شده است

زنی شده‌ام

که در رویای رقصیدنش

پیر خواهد شد

 

دنیای خود را جمع می‌کنم

از بین دود و باروت‌ها

می‌کوبمش به دیوار

تو خرد نمی‌شوی

 

هزار تکه شروعم را

اگر در کف دست‌هایت بکارم

مشت می‌شوی

کوبنده‌تر از پیش‌

 

آب‌هایی که تا بند پایت است

از خونم بالا خواهد آمد

آیینه جان!

بشمار نبض ساعتی‌ام را

که بعد از انفجار

صورتم فراموش خواهد شد

روحینا رویش

  • کانون ادبی رازینه