دلم میخواهد
هر صبح که چشمانت را باز میکنی
با چیزی غافلگیرت کنم
مثلاً یک مشت پوست پرتقال زیر پتویت بگذارم
صبح
عطرش تو را در باغ پرتقالی بیدار کند
و بین درختها دنبال من بدواند
یا با دستخط خودت
اولین نامهی عاشقانهات را بنویسم
و آن را آرام لای انگشتانت بلغزانم
بیدار که شدی،
قلبت با خواندنش چنان بتپد
که قلب تازه جوانی با اولین عشقش
دلم میخواهد کاری کنم
که گیج شوی
که گیج بمانی
که مثل پرندهای کوچک، تکلیف روزگارت
تنها در کف دستان من روشن شود.
شکریه عرفانی
از کتاب: اندوه ما جهان را تهدید نمیکند/ نشر نیماژ
شعر معاصر افغانستان