کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر افغانستان» ثبت شده است

۰۹
ژانویه

بیرون چه می‌کنی، بنشین خانه بگذران! 

یک چند روز با منِ دیوانه بگذران

ای ـ پشت هر چه شیشه نگاه تو نااُمید ـ

با این غزل بساز و غریبانه بگذران

دست مرا بگیر و ببر با خودت به خواب

از پیش چشم مردم بیگانه بگذران

زیبایی تو معجزه‌ی خاک مادری است

راهی از این عمارت ویرانه بگذران

تسبیح می‌شوم که بیاویزی از گلو

از تار و پود زخمی من دانه بگذران

تر کن لبی به «آب طربناک» و شاد باش

بنشین به گوشه‌یی شب شاهانه بگذران

از ترس این‌که سر به بیابان نهد اتاق

از دست و پای پنجره زولانه بگذران

مضمون نبود زیر پتوی پلنگ‌چاپ

در کنج خانه عادت ماهانه بگذران

دیدی نشد بپوش از این زرق و برق چشم

بردار یک گلوله و از چانه بگذران

 

ابراهیم امینی

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

ماهی شوم، در آب شناور کنی مرا

می‌خواستم «خیالِ» کبوتر کنی مرا

 

ناممکن است کشته شوم در نبرد اگر

با بوسه‌ای روانه‌‌ی سنگر کنی مرا

 

دارم به مرگ خوب‌تری فکر می‌کنم

لطفا کمی بخند که پَرپر کنی مرا

 

ای عشق! ای مصیبتِ باور نکردنی

روزی به تیغ مرگ برابر کنی مرا

 

روزی که من به خاطر تو خودکشی کنم

شاید دلت بسوزد و باور کنی مرا

 

بهرام هیمه

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

مرا دوباره بکوب و مرا دوباره بساز

به رنج‌های فراوان من تو چاره بساز

 

به آسمان که چراغِ شکسته را مانَد

دوباره ماه بیاور کمی ستاره بساز 

 

منی که غصه‌ی شهمامه‌هاست بر دوشم 

جهانِ دور و برم را پر از مغاره بساز

 

تو شاعری، کلمات تو سخت رقاص‌اند

پس از سیاهیِ دنیایت استعاره بساز 

 

برای هق‌هق باران و روزگارِ سیاه

ترانه‌های سپیدی به یک اشاره بساز

 

 به من نگاه کن این سرزمین غمگینم

مرا بکوب و بریز و سپس دوباره بساز

 

که نقش دست تو در خشت‌خشت من باشد

و عشق را به دل خاکِ پاره‌پاره بساز

 

مژگان فرامنش

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

پیراهنی‌ست

بزرگتر از هر زنده‌جانی

کفشی‌

که هر کس می‌پوشد پایش می‌لنگد

زندگی را می‌گویم 

این دست آویزه‌ی گردن

که نمی‌شود دورش انداخت

 

پیراهنم را درمی‌آورم

و به این فکر می‌کنم 

کاش مرگ هم پیراهنی بود 

که می‌شد از مغازه‌ی لباس فروشی خرید

کلاهی

که سر خودم می‌گذاشتم

 

زاهد مصطفا

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۹
ژانویه

من یک شناس‌نامه‌ی بی‌ارزش

 در سرزمین رو به فروپاشی 

زخمی و ناتوان و سر افکنده 

با یک یقین رو به فروپاشی

 

مرده در اندرون من انسان

 و پوسیده در نهاد من آزادی

من بازمانده‌ی پدرم آدم، 

تنها جنین روبه فروپاشی

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

دلم می‌خواهد

 هر صبح که چشمانت را باز می‌کنی

 با چیزی غافلگیرت کنم

 مثلاً یک مشت پوست پرتقال زیر پتویت بگذارم 

صبح 

عطرش تو را در باغ پرتقالی بیدار کند

 و بین درخت‌ها دنبال من بدواند

 یا با دست‌خط خودت

 اولین نامه‌ی عاشقانه‌ات را بنویسم

  و آن را آرام لای انگشتانت بلغزانم

 بیدار که شدی،

 قلبت با خواندنش چنان بتپد 

که قلب تازه جوانی با اولین عشقش

 

 دلم می‌خواهد کاری کنم

 که گیج شوی

 که گیج بمانی

 که مثل پرنده‌ای کوچک، تکلیف روزگارت

 تنها در کف دستان من روشن شود.

 

شکریه عرفانی

از کتاب: اندوه ما جهان را تهدید نمی‌کند/ نشر نیماژ

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

چشم‌هایش آبی بود

و‌ ماهیان بی واهمه‌ی صیاد

به بازی مشغول بودند

مرواریدها 

با خیالی آسوده در تختشان دراز کشیده‌اند

و لاشه‌ی هیچ جنگی در آن یافت نمی‌شد

 

چشم‌هایش آبی بود

و‌ گودی‌پران‌ها

تا آنجا که می‌خواستند بالا می‌رفتند

ابرها با خیالی آسوده از مرزها رد می‌شدند

و آسمان تنها از خوشحالی 

باریدن می‌گرفت

 

خندید و

خیره شد

به لوله‌ی سیاه تفنگ که چشم‌هایش را نشانه رفته بود

اما

کدام اسلحه می‌تواند آسمان را بکشد؟

 

سپنتا علیزاده

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

لذت تنها شراب نیست

یا تن برهنه‌ی زنی در تخت

گاهی یک سیگار 

در بندی از یک شعر 

تو را چنان مست می‌کند

که بر‌گردی به سطر اول 

کنار تخت

شراب بریزی بر لبانش

خیس کنی سیگارت را

و شعر را ادامه دهی

تا پستان‌هایش

ببوسی نه...

چراغ را خاموش کن

با چشم باز نمی‌شود رویا دید.

 

 احمد بهراد

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

تنهایی

با تو چه‌کار می‌کند؟!

صبح تا شب،خیابان‌ها را پا برهنه و گیج قدم می‌زند

به عروسک‌های پشت ویترین‌ها چشم می‌دوزد

پول‌های مختصرش را می‌شمارد

و کنار زباله‌دانی به خواب می‌رود.

 

تنهایی با رئیس‌جمهور 

کلاه قره‌قل می‌پوشد

به آن سوی آب‌ها سفر می‌کند

و از استخوان‌های پوسیده‌ات

بانک‌های سیاه را پُر می‌کند.

 

تنهایی وقتی دلش بگیرد

زیر پلی می‌رود

و اشک‌های تو را در خود تزریق می‌کند.

 

تنهایی با من اما حرف نمی‌زند

چای نمی‌نوشد

تنها لباس‌های تابستانی‌ام را می‌پوشد

و خودش را در رودخانه‌ای غرق می‌کند.

 

حکیم علیپور

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

اگر هر آواره با خود شعری بیاورد

چه خواهد شد؟

آیا اروپا دیوان بیدلی نخواهد بود

با کلماتی گیج و عمیق

با حرف هایی از تاک‌های دمشق و بلخ

مدیترانه چطور دلش آمد

تو را با شعرهایت غرق کند

دریا چگونه توانست

این همه شعر را بنوشد و مست نشود

...

گلویت اینجا می‌خشکد

نه آب معدنی پاستوریزه!

نه شراب زیرخانه‌ تاک‌های آلپ

هیچ چیز گلویت را تازه نخواهد کرد

چطور دلت آمد

کلماتت را اینجا دفن کنی

این جا قبر شاعران قبله ندارد

اینجا ما فقط در مکالمه یک حرف ساده گیر کرده‌ایم

سال‌هاست 

گیر کرده‌ایم

کودک شاعر من! 

 

عاصف حسینی

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

«بی‌خوابی»

 

دریچه‌ی ذهنم را باز کن 

زنبوری آن‌جا می‌چرخد دور گلی

بگو آرام‌تر وِزوِز کند 

می‌خواهم بخوابم 

صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد 

 

چراغ‌های خیابان روشن‌اند 

در سرم، 

زمین را کسی با انگشت می‌چرخاند

در آفریقا مردانی لاغر 

از تاریکیِ معدنی پایین می‌روند 

می‌خواهم بخوابم 

صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد  

 

مرد گاریچی اسبش را شلاق ‌زد

نیچه دوید

اسب را بغل کرد و بی‌هوش شد

بودا گفت زندگی شبنمی است

که می‌لغزد پایین از برگ گلی

و کیست این شخص

که در ذهن من در قطار برلین نشسته 

و چهره‌اش پیدا نیست؟

می‌خواهم بخوابم 

صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد 

 

بر فراز کاج کلاغی می‌خواند:

از آسمان کابل 

همراهِ راکت، برف می‌بارد

یادم می‌آید بخاری پدرم هیزم ندارد

و ترامپ نمی‌خواهد لاشه‌اش را از چَوکی بردارد 

و هزاران‌ ‌پنگوئنِ گم شده در قطب جنوب

به کجا ممکن است رفته باشند؟

می‌خواهم بخوابم 

صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد  

 

آرام کن آن زنبور را

خاموش کن چراغ‌های خیابان را

نگذار زمین را بچرخانند

شلاق را بگیر از دست گاریچی 

خانه‌ی پدرم را گرم کن

چهره‌ی مسافر برلین را نشانم بده 

و از پنگوئن‌های گم‌شده خبری بیاور

می‌خواهم بخوابم 

صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد 

———

چَوکی: صندلی 

 

سید ضیاء قاسمی

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

منتظرم صدای تو‌‌ بیاید

هواپیماها اما

شدت انفجارها

شلیک مستقیم به مغز کودکی

 

آری عزیزم

 این‌جا خاور میانه است

و تنها صدای مردگان به گوش می‌رسد

صدای شکستن جمجمه‌ها

زیر چَین تانک‌ها

 

این‌جا خاور میانه است

در غزه اگر نمرده باشی

در بیروت از هم جدا می‌شوی

از عشقت تنها پیراهن پاره‌پاره‌یی می‌ماند

حتا اگر مهم‌ترین شاعر جهان باشی

 

در «بیروت» اگر نمرده باشی

در «حلب» از هم جدا می‌شوی

تو و معشوقت را نه

جمجمه و بدنت را می‌گویم

 

منتظرم صدای تو بیاید عزیز من

از کابل

از پایتخت جنگ جهان با زنان

و با خشم بگویی

تو سرزمینت را رها کردی‌و

به دامان قاتلت پناه بردی.

 

وحید بکتاش

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۸
ژانویه

تو را از آب می‌گیرم تو را از بین ماهی‌ها

اگر این گریه بگذارد، اگر این بی‌پناهی‌ها

به حال مرد نابینا چه‌گونه سود خواهد داشت؟

چراغ کوچکی روشن بسازد، در سیاهی‌ها

نترس از گم شدن مریم، سراغم آمدی هر گاه

تنم را توته‌توته می‌گذارم، بر دو راهی‌ها

بنازم دست نقاشی، که بر رغم پشیمانی

دل خونین آدم را کشیده بر صراحی‌ها

خطر پشت خطر یک‌سو، سر طاس و سفر یک‌سو

من و این فصل تابستان، من و این بی‌کلاهی‌ها

اگر دیدی به خاک افتادن گل‌های سوری را

به یاد آور، خزان در ذات خود دارد تباهی‌ها 

 

کاوه جبران

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

کنار حادثه می‌پوشم، غمِ سیاه-سفیدم را

سپس به عکس تو می‌دوزم، دو بُعد کوچک دیدم را

تو نیستی و در این تلخی، من از تمامیِ این خانه

هنوز می‌شنوم با تو، صدای گفت و شنیدم را

دقیقه‌های نخستین از هزار و سیصدو.. یادم نیست

لباس ساحره می‌پوشند تنِ عروسکِ عیدم را

چراغ خواب و چرا هردو، به فلسفیدن خود مشغول

فقط تویی که نمی‌گیری سراغِ خواب جدیدم را

تمام زندگی‌ام را نیز، پس از دلم به تو می‌بخشم!

بگیر کاغذ و امضا کن، دوباره پای رسیدم را

تمام زندگی ام را نیز، بریز و بشکن و ویران کن

چنان که در شبی از شبها، تمام کاخ امیدم را…

رامین عرب‌نژاد

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

گیرم که گور و بیخِ مرا خندۀ تو کند

قربانِ شادی‌ات همه چیزم، فقط بخند!

زورم به خنده های بدیع‌ات نمی‌رسد

لبخند های از دهن افتاده‌ات به چند؟

شاعر شدم، منی که چه اندازه از تو دوور...

آنان که همنشینِ تو هستند؛ احمقند!

سهواً اگر نظر بکنی‌ام چه می‌شود

بانو، حریفِ چشم تو کی می‌شود سپند؟

چشمِ تو آبروی غزل را خریده است

ای هرچه شاعر است به چشمت نیازمند!

یک حرفِ بد به من بزنی آب می‌شوم

گرچه دلیر، پیشِ تو هستم به دکّه بند

هر شعر را به وصفِ تو آغاز می‌کنم

به احترامِ قامتِ تو می‌شود بلند

بگذار شعر های مرا روبه‌روی خود

بگذار تا تو را به نظر کیمیا کنند

مجید خاکسار 

شعر مجید خاکسار 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

 

شنا کردن در اندوهی‌که در 'روز بد برادر من' جاری است

نویسنده: عفیف باختری

ابراهیم امینی شاعری است بی‌قرار و گریزان از گزار‌ه‌های پرت از متن و اندیشه‌هایی که ربطی به زندگی شاعر ندارد. شعرهای این شاعر با زیست خلاقی که در متن خود دارد، رفتاری ناشیانه با تئوری‌های مصرف‌شده و متصرف شده را برنمی‌تابد. از نام چهارمین دفتر شعر این شاعر آغاز کنم که شروع خوبی است برای ورود به دنیای شعر و شخصیت شاعری که از دم دست‌ترین و ساده‌ترین تصویرها، مجموعه‌یی بسیار پیچیده و ژرف می‌آفریند. امینی شاعری است ناب، خودجوش، طبیعی و مانند هر شاعر جریان‌ساز دیگر با پوستی به کلفتی و زمختی پوست یک کرگدن. «روز بد برادر ندارد» ضرب‌المثلی است برخاسته از بستر یک تجربه‌ جمعی که با برخورد فرد گرایانه‌ امینی این گونه بازآفرینی شده است: روز بد، برادر من!

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

دشت‌ها را فراگرفته، چقدر!

گل سرخ و سفیدِ پیرهنت

بر دل کوه من، نشست چه خوب!

کفتری‌ که رها شد از یخنت

 

رودهای بلند، موی تو است

همه‌گل‌ها در آرزوی تو است...

جام‌ها مست گردد از بویِ

شیره‌ی نشّه‌آورِ دهنت

 

قریه در قریه، کوچه در کوچه

بادها مست عطر موی تو است

دسته دسته پرنده‌گان، از شوق

می‌سپارند گوش در سخنت

 

ماهی افتاده روی بحر استی

سوژه‌ی مردمان شهر استی

قصه در قصه از تو می‌گویند

از لباس «برند» «نیم‌تنت»

 

به تو برخورد چشم‌های ترم

آتش افتاد بر دل و جگرم

سوخت یک‌یک تمام بال و پرم

از تماشای استخوان‌شکنت

 

کفش‌هایم دوید دنبالت

دست‌هایم نخورد بر «یال»ت

پرت گردیدم از پر و بالت

موقعی قاف را پری‌شدنت

 

روی زخمات اگر نمک بخوری

و به رقصیدنت کتک بخوری

برف و باران شود خنک بخوری

می‌شوم پوش بر همه بدنت!

 

شیشه‌جان! سنگ در برت بزنند

تهمتی را به باورت بزنند

فکر هجرت که در سرت بزند

بغلم، دیده‌ام، دلم، وطنت!

 

عبدالصبور صبار

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

گریه شو بین ازدحام اتاق, مست و تنها بروی تختت باش

شانه‎اش را به کس نخواهد داد قانع شانه‎ی کرختت باش

او که مثل انار روئیده, سیب هایش دو بار روئیده 

تو که مثل چنار روئیدی, در خور لرزه درختت باش

نیمه ات رفت نیمه جان شده ای, مثل یک کوت استخوان شده ای

شاعر قد بلند آبادی! کوت بندی برای رختت باش

دست تقدیر در دهانت بود دست تو در دهان زندگی‎ات

مشت ها را گره بزن محکم, مرد این روزگار سختت باش 

 

حجت نادری

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

در چشم‌هایش می‌شود کاغذپران نخ داد 

در گونه‌هایش می‌توان یک دشت سوسن کاشت 

در دست‌هایش می‌شود با زندگی بازی... 

در خنده‌هایش گله‌ای از شاپرک را داشت! 

 

در چشم‌هایش دختری زیبا و معصوم است

زیبایی‌اش از پشت برقع نیز معلوم است 

زیبایی‌اش را دیده‌ام! 

تنها و مغموم است گاهی که بیرون می‌شود از خانه‌اش در چاشت 

 

در چشم‌هایش می‌شود یک شهر غمگین شد

از گریه‌اش بر دین خود شک کرد و بی‌دین شد 

در چشم‌هایش می‌شود جان داد و مابین اش

هر رزو مرده روی مرده چون وطن، انباشت! 

 

در چشم‌هایش، مردمی_از زندگی سیر است

دست گروهی سال‌ها در خاک و خون گیر است

نسل جوانش مثل مادرهای شان پیر است

کی می‌شود این کوه را از شانه‌اش برداشت؟

 

کی میشود که چشم‌هاش از شوق تر گردد؟

در گوش‌ها مان خنده‌هایش باز برگردد!

این عمر در بافیدن موهاش سر گردد!

روزی که هر سو جای پرچم 

               روسری 

 

              افراشت! 

 

محمدباقر قلندری 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

تلخیِ آخر دهنت را چشیده با 

لب‌های خشک و نوک زبانی که بارها 

تا عمق خود عصاره‌ی داغ ترا کشید

تا عمق خود ترا... و تو در عمق خود رها

 

با پنجه‌های روی سرت خو نکرده‌ای

در لابه‌لای موی سرت بو گرفته‌اند 

با صورتی که بر سر زانو گرفته‌ای

لب‌خند می‌زنی جسدی را که بی‌صدا

 

در روکشی کثیف و پر از داغ‌های خون 

پیچیده و گذاشته‌ای روی بسترت 

صد سال می‌شود که کنارش نخفته‌ای

صد سال را کنار تو خوابید، از کنا-

 

-رت پخش می‌شود نفس جسم فاسدی

خو کرده‌ای به بوی لش قاتل خودت 

تو امتداد اوستی و رگ به رگ پر از 

ذرات مانده از نفسش در دل هوا

 

ناخن به حلق و پرده‌ی قلبش خلانده‌ای

تا ریه‌ی تهی عروق گسسته‌اش 

با خنده‌ای که از ته قلب شکسته‌ات

سر داده‌ای، نهاده سرت را به روی پا-

 

یش گریه می‌کنی رمق مانده را و باز

از مسلخ‌ درون خودت درز کرده‌ای 

با لاشه‌ات برون زده‌ای از دل زمان

تا این زمینه می‌کشد از خود ترا کجا 

 

لیمه آفشید 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه