کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر افغانستان» ثبت شده است

۰۷
ژانویه

دشت‌ها را فراگرفته، چقدر!

گل سرخ و سفیدِ پیرهنت

بر دل کوه من، نشست چه خوب!

کفتری‌ که رها شد از یخنت

 

رودهای بلند، موی تو است

همه‌گل‌ها در آرزوی تو است...

جام‌ها مست گردد از بویِ

شیره‌ی نشّه‌آورِ دهنت

 

قریه در قریه، کوچه در کوچه

بادها مست عطر موی تو است

دسته دسته پرنده‌گان، از شوق

می‌سپارند گوش در سخنت

 

ماهی افتاده روی بحر استی

سوژه‌ی مردمان شهر استی

قصه در قصه از تو می‌گویند

از لباس «برند» «نیم‌تنت»

 

به تو برخورد چشم‌های ترم

آتش افتاد بر دل و جگرم

سوخت یک‌یک تمام بال و پرم

از تماشای استخوان‌شکنت

 

کفش‌هایم دوید دنبالت

دست‌هایم نخورد بر «یال»ت

پرت گردیدم از پر و بالت

موقعی قاف را پری‌شدنت

 

روی زخمات اگر نمک بخوری

و به رقصیدنت کتک بخوری

برف و باران شود خنک بخوری

می‌شوم پوش بر همه بدنت!

 

شیشه‌جان! سنگ در برت بزنند

تهمتی را به باورت بزنند

فکر هجرت که در سرت بزند

بغلم، دیده‌ام، دلم، وطنت!

 

عبدالصبور صبار

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

گریه شو بین ازدحام اتاق, مست و تنها بروی تختت باش

شانه‎اش را به کس نخواهد داد قانع شانه‎ی کرختت باش

او که مثل انار روئیده, سیب هایش دو بار روئیده 

تو که مثل چنار روئیدی, در خور لرزه درختت باش

نیمه ات رفت نیمه جان شده ای, مثل یک کوت استخوان شده ای

شاعر قد بلند آبادی! کوت بندی برای رختت باش

دست تقدیر در دهانت بود دست تو در دهان زندگی‎ات

مشت ها را گره بزن محکم, مرد این روزگار سختت باش 

 

حجت نادری

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

در چشم‌هایش می‌شود کاغذپران نخ داد 

در گونه‌هایش می‌توان یک دشت سوسن کاشت 

در دست‌هایش می‌شود با زندگی بازی... 

در خنده‌هایش گله‌ای از شاپرک را داشت! 

 

در چشم‌هایش دختری زیبا و معصوم است

زیبایی‌اش از پشت برقع نیز معلوم است 

زیبایی‌اش را دیده‌ام! 

تنها و مغموم است گاهی که بیرون می‌شود از خانه‌اش در چاشت 

 

در چشم‌هایش می‌شود یک شهر غمگین شد

از گریه‌اش بر دین خود شک کرد و بی‌دین شد 

در چشم‌هایش می‌شود جان داد و مابین اش

هر رزو مرده روی مرده چون وطن، انباشت! 

 

در چشم‌هایش، مردمی_از زندگی سیر است

دست گروهی سال‌ها در خاک و خون گیر است

نسل جوانش مثل مادرهای شان پیر است

کی می‌شود این کوه را از شانه‌اش برداشت؟

 

کی میشود که چشم‌هاش از شوق تر گردد؟

در گوش‌ها مان خنده‌هایش باز برگردد!

این عمر در بافیدن موهاش سر گردد!

روزی که هر سو جای پرچم 

               روسری 

 

              افراشت! 

 

محمدباقر قلندری 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۷
ژانویه

تلخیِ آخر دهنت را چشیده با 

لب‌های خشک و نوک زبانی که بارها 

تا عمق خود عصاره‌ی داغ ترا کشید

تا عمق خود ترا... و تو در عمق خود رها

 

با پنجه‌های روی سرت خو نکرده‌ای

در لابه‌لای موی سرت بو گرفته‌اند 

با صورتی که بر سر زانو گرفته‌ای

لب‌خند می‌زنی جسدی را که بی‌صدا

 

در روکشی کثیف و پر از داغ‌های خون 

پیچیده و گذاشته‌ای روی بسترت 

صد سال می‌شود که کنارش نخفته‌ای

صد سال را کنار تو خوابید، از کنا-

 

-رت پخش می‌شود نفس جسم فاسدی

خو کرده‌ای به بوی لش قاتل خودت 

تو امتداد اوستی و رگ به رگ پر از 

ذرات مانده از نفسش در دل هوا

 

ناخن به حلق و پرده‌ی قلبش خلانده‌ای

تا ریه‌ی تهی عروق گسسته‌اش 

با خنده‌ای که از ته قلب شکسته‌ات

سر داده‌ای، نهاده سرت را به روی پا-

 

یش گریه می‌کنی رمق مانده را و باز

از مسلخ‌ درون خودت درز کرده‌ای 

با لاشه‌ات برون زده‌ای از دل زمان

تا این زمینه می‌کشد از خود ترا کجا 

 

لیمه آفشید 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

با اشک مادر کوله‌‌‌ی امید می‌بندم

باشد که غم‌ها تا کجاها می‌کشانندم

به لطف تاریکی شب‌ها رد شدم از مرز

به پاس تیری که خطایم کرد خرسندم

با یک نگاه از دور میدان انتخابم کرد

ذهنم سر چی چانه می‌زد؟ 

-آخرش چندم؟! 

آری من انسانم خوراکم غصه‌هایم هست

به اعتقاد خویش به نان سخت پابندم! 

از دست‌هایم از بیابان‌ها نمی‌ترسم

ایمان به بارانِ جبین، حسی خوشایندم

دیشب کلنگم باز کابوس مرا می‌دید

قبری که پای داربست این‌بار می‌کندم

بالابر سیمان کمردرد مرا دارد! 

همدرد باید خواند او را نه همانندم

بالابر سیمان و من دو ظاهرا دل‌خوش 

او به نوازش‌های اُستا، من به لبخندم! 

شیب جهان را با تراز سطح می‌سنجم

از هر سرانگشتم هنر دارم هنرمندم! 

کی می‌توانم نامه‌هایش را بسوزانم

نرگس به جان چشم‌هایش داده سوگندم! 

کتری چایم می‌نویسد شعرهایم را

روی خوشی هم دیده از من خَلته‌ی قندم

خیر است دستم بسته مانده، مادرم می‌گفت

باید توکل کرده باشم بر خداوندم! 

دیروز عکسی را فرستادند، اشکم رفت

-نام خدا مردی شده در خانه فرزندم

خیره به عکس از دا

—ربست 

                  

                              آزا/اد...

                                    

                          

          شد  پا / یم: 

           

با داربست و اشک مادر چیست پیوندم(؟!) 

 

 

نورمحمد فراندیش

 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

دلم گرفته و فکرم به هیچ کاری نیست

جهنمی که از آن راه رستگاری نیست

بدم می‌آید از آواز عقربه وقتی

که یک دو ثانیه جای امیدواری نیست

نگاه چهره چین چین من در آیینه

شکسته است و شکستن که اختیاری نیست

دوباره گفته‌ام احوال من خوش است ولی

دروغ دیده به دیده که اعتباری نیست

همین که جز به خودم اعتراض نتوانم

پذیرش خفقان است، بردباری نیست

*

چقدر شهر پر است از تردد آدم

ولی همیشه همانی که چشم داری،... نیست

 

سخی ظفری

شعر معاصر افغانستان 

 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

چه چیزی می تواند یادآوری کند که مرگ 

هنوز از عمودیت درخت آویزان است

از تو پرسیده شد

و پاسخ هنوز از کلمه بیرون نرفته است

بیرون را نگاه کن

و پنجره را که فراموشی 

شیوع یافته

راهی را که به تخت خواب به خواب می رود 

عمود به کدام سمت خواهد رفت

اکنون که روی نبض زمین ایستاده ای

شرق

پر است از دریاچه های که گلوله می آورند

با جسدهایی که به دنبالش...

غرب

انعکاس بال زدن جغد هاست

که ویرانه ها رهای شان نمی کند

انگشت بگذار و ماشه را

بچکان

تا آخرین قطره

که بالا بیاید ته پیاله تا لب 

گلو کلمه ی دیگر است

که پاسخی از آن بیرون نمی آید

 

رضا ثمین

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

تا دید رویت را، تبِ آیینه بالا رفت

بر پردهٔ گلبافت مورِ کینه بالا رفت

شب بود و مَه می‌گفت با خود: من اگر اینم

یارب که بود آنی که از رازینه بالا رفت!؟

بر خویش می‌لرزید چای داغ در سینی

وقتی بخارش از سرِ آن سینه بالا رفت

نبضش که بر نبضِ تو خورد از خویش بیخود شد

در دست‌هایت قندِ خونِ خینه بالا رفت

آن بالشی را که پریشب زیرِ سر ماندی

خودخواهی‌اش در حدِ یک گنجینه بالا رفت

از جوی «برناباد» مهرت در دلم افتاد

اما صدایش از «پلِ رنگینه» بالا رفت

 

اکرام بسیم

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

و گاه دستی اگر با تو مهربان بوده

میان خاطره های تو بی گمان بوده

چه فرق میکند اهل کجای این شهرم

همیشه سقف یک آواره آسمان بوده

به هرکسی که بدنبال توست سخت نگیر

که طعم شهد تمنای هر دهان بوده

درخت هستی و آرامش همیشگی ات 

مکان امنِ برای پرندگان بوده

همیشه عشق میان تمام زشتی ها

زبان مشترک مردم جهان بوده

 

سیروس

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

خوشم که میگذرد عمر من شتابان تر 

خوشم که گشته زمستان من زمستان تر 

خوشم که برف فراوان نشسته بر مویم 

که با گذشت زمان میشود فراوان تر 

نخوانده فکر مرا، قصه جمع وجور نکن!

 که از گذشته شده فکر من پریشان تر

 شبی که آمده بودی به قصد کشتن من

 نگاه خشک تو را کرده بود باران تر 

پس از دویدن‌مان پابرهنه در باران 

کمی شراب زدیم و شدیم عریان تر 

شراب میخوری و میکشی پشیمانی 

پس از دو جام دگر میشوی پشیمان تر 

نبر سؤال مرا این قدر به زیر سؤال 

بیا که از تو کنم یک سؤال آسان‌تر

 مگر هراس من از سایه ام بسنده نبود؟ 

که در تو می نگرم، میشوم هراسان تر

 

 عفیف باختری 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

 

آفریده شدی

به دست شاعری 

در دریا

و هنوز بوی ماه

تا دور دست‌ها

از متن موج‌های آبی پیرهنت

شعر می‌شود

 

وقتی بدون دهان

حرف می‌زنی

به "دزدان کارائیب‌ِ"

فکر می‌کنم 

که ساعت‌ها آدم را 

به ادامه‌اش 

سنجاق می‌کند

 

ادامه‌ات

رودی‌ست 

که می‌نوشد

تشنه‌گی اسپ‌ها را 

و پل را به تعجب

می‌اندازد

 

پست کن 

به جک اسپارو

دست‌های را

که در گلوی من فرو کرده ای

تا طرح پرچم 

از مد افتاده‌اش را

به‌روز کند

چشم‌هایت

آن دو مروارید سیاه را

به من بفرست

که تنهایی از حدقه برون زده‌ام را

به دریا بریزم

 

حامد فاییز

زمستان ۱۴۰۳

 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

تو سزاوار روز نیکویی ای که همواره بهتری از من

شهر را آب با خودش می‌برد پل شدم تا که بگذری از من

در زمینی که سرد و بایر بود کلبه‌‌ی کوچکی شدم تا که

وقت دلتنگی تو وا باشد تا چمن‌زارها دری از من

با تمامی ادعاهایم کودکی بودم عاجز و نادان

روزگار همیشه ناآرام از تو می‌ساخت مادری، از من-

بچه‌ی بالغی که می‌باید، رفته‌رفته بدل به مرد شود

تا مگر شکل تازه‌ای گیرد در وجود تو دختری از من

موقع اضطراب و دلتنگی خویشتن را به دلقکی زده‌ام

شادم از اینکه مانده در یادت چهره‌ی خنده‌آوری از من

چهارسوی خودم که می‌بینم هرکسی را حکایت تلخی‌ست

رفته رفته زمانه می‌سازد مرد تنهای دیگری از من

جاده‌های دراز عمرم را پا به‌ پای تو راه خواهم رفت

جز تو چیزی به جا نخواهد ماند در نفس‌های آخری از من

 

مسیح سیامک 

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

سوژه‌ماهی مرده‌‌ای بودی گربه‌ در تیررس نداشت ترا 

گردشِ فَلسِ ماه در آبی واقعاً هیچ کس نداشت ترا 

مزه‌ی خوابِ تُردِ بیشتری خونِ زنبورِ سرخِ کارگری 

حجمِ گیلاسِ باغِ رهگذری سبدِ سیبِ گس نداشت ترا 

کفشِ نارنج را به پا کردی ساکِ بدرود را صدا کردی   

وسط جاده بال وا کردی زندگی در قفس نداشت ترا 

تومورِ رشد کرده در ذهنم-ریه‌های مرا بریز بهم! 

طعمِ سیگارِ مرگ را داری عاشق‌ات یک نفس نداشت ترا 

بچه‌ققنوسِ مرده‌ای بودی آب می‌دادمت که ریشه کنی 

زخمِ پاییزی‌ات اجازه نداد دلِ دیوانه هر چه کاشت ترا.

حامد فایز

  • کانون ادبی رازینه
۰۶
ژانویه

نگاه می‌کنم انگور‌ را، شراب شود

بهار می‌رسد این‌ برف‌ها که آب شود

به کوچه می‌روم و برگ زرد می‌چینم

که نامه‌های خزان بهترین کتاب شود

غروب را به تماشا نشسته‌ام تا که

نمای پنجره‌ تزیین از آفتاب شود

دلم پر است، نمی‌خواهم انفجار کند

کسی‌که هست در اطراف من عذاب شود

دلم پر است؛ ولی صبر می‌کنم که مباد

سرِ کبوترم اعصاب‌ تو خراب شود

چقدر آتش این کوره هم تماشایی‌ست!

که مژه‌های تو سیخ و دلم کباب شود.

 

عبدالصبور صبار

  • کانون ادبی رازینه
۰۵
ژانویه

دوباره مثل خودم، با خودم، بدون خودم

نشسته‌ایم مقابل، من و جنون خودم

نشسته‌ایم به صرف سکوت و تنهایی

میان خانهٔ بی سقف و بی‌ ستون خودم

سکوت کرده‌ام و مست خواب‌های خودم

شراب می‌خورم از جام واژگون خودم

نه پیچکی که بپیچاندم به پایه‌گکی

نه پایکی که براند مرا برون خودم

هزار بار صدای در آمد و هر بار

کسی نبود جز آغوش سایه‌گون خودم

اگرچه جاری‌ام اما به هر طرف بروم

نمی‌رسم به کناری، مگر سکون خودم

 

جمشید حیدری

  • کانون ادبی رازینه
۰۵
ژانویه

آیینه‌

مرگ را در صورتم

انتشار می‌دهد

به نبودنت نگاه می‌کنم

تا فراموش شوم

 

در مسیر خنده‌هایم

گلوله‌های زیادی شلیک شده است

زنی شده‌ام

که در رویای رقصیدنش

پیر خواهد شد

 

دنیای خود را جمع می‌کنم

از بین دود و باروت‌ها

می‌کوبمش به دیوار

تو خرد نمی‌شوی

 

هزار تکه شروعم را

اگر در کف دست‌هایت بکارم

مشت می‌شوی

کوبنده‌تر از پیش‌

 

آب‌هایی که تا بند پایت است

از خونم بالا خواهد آمد

آیینه جان!

بشمار نبض ساعتی‌ام را

که بعد از انفجار

صورتم فراموش خواهد شد

روحینا رویش

  • کانون ادبی رازینه