کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه

شعر معاصر افغانستان

کانون ادبی رازینه
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۷۹ مطلب در ژانویه ۲۰۲۵ ثبت شده است

۲۰
ژانویه

مثلاً وقتِ رفتنت باشد... همگی انتظار در کوچه

نیمی از کوله‌بار در خانه، نیمی از کوله‌بار در کوچه

 

در نهایت تو می‌برایی با همه‌ی هست‌وبود از خانه

من و خانه چقدر تنها و چقدر بیروبار در کوچه

 

گرچه سخت است دوری ات اما، خوش به حالِ اقاربت بانو

که تو را بی شمار می بوسند که تو را بی شمار... در کوچه

 

تو بهاری و نبض هستی‌ای! بعدِ تو هرچه هست می میرد

به جز از تک درختِ ناجو و چند دانه چنار در کوچه

 

لااقل تا که زنده ام بگذار عطرِ موهات در فضا باشد

لطف کن روسری سرخت را روی ناجو گذار در کوچه

 

می شود تا جنازه صبر کنی؟ تو نباشی دلم که می ترکد

چقدر احتمال زندگی است بعدِ یک انفجار در کوچه؟!

 

محبوب احمدی

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

سهمم از زندگی ارچند فقط غم بوده

بودنت حسِ قشنگی‌ست که کم کم بوده

 

فارغ از عشق تمامیِ جهان در نظرم

قصه‌ای مسخره و درهم و برهم بوده

 

هرچه بر آتش و بر آب زدم، کشف نشد

دردِ فرسوده‌ی عشقی که درونم بوده

 

بینِ این جمع که بازیچه‌ی دل‌های خود اند

هر که عاشق نشد از شرم سرش خم بوده

 

بعدِ یک عمر به‌سر خوردن و غم، فهمیدم

زنده‌گی خنده‌ی اغواگرِ مریم بوده

 

مصور زادفر

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

اشتباها به زندگی خوردی با همین اشتباه می‌میری

"انتخابی میان جبر و جبر" خواه یا که نخواه می‌میری

 

پدرت را که جنگ با خود برد مادرت وقت زادنت پژمرد

خواهرت نان نداشت خود را خورد و تو در چارراه می‌میری

 

کاروان نا رسیده غارت شد گرگ‌ها می‌دوند در خوابت

دست از آن نابردران بردار آخرش بین چاه می‌میری

 

دل به آبی که ایستاده بزن تنگی‌ی برکه را تحمل کن

 سمت دریا نرو خطر دارد چوچه‌ماهی‌سیاه! می‌میری

 

عشق این روزها که می‌بینم ماه افتاده بین مرداب است

گربه‌ی‌خانگی پلنگ نشو؛ دل ببندی به ماه می‌میری

 

حجت نادری

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

 

بر پیکر من سر نمی ارزد

بر دار باید اینچنین یک سر

آنگونه با مردن عجین استم

که زندگی با چشم های تر

دروازه ها را خشت باید چید

در هرقدر دیوار تر بهتر

 

این خانه گور جمعی خوبی ست

 من قتل عامی در بدن دارم

 

از ناله های زاغ آبستن

خالی نکن آغوش بیدت را

در پنجه های گربه پیدا کن

پرهای گنجشک شهیدت را

تقدیس کن با توله ی شاشو

پهنای دامان سفیدت را

 

دنیا نجابت را نمی فهمد

حیوان نوازی کار دشواریست

 

در رخت های ویژه جا کردی

ابعاد گوناگون جانت را

اما سگان شهر می فهمند

طعم لذیذ استخوانت را

در خواب هاشان لخت رقصیدی

شب ها چه دندان ها که رانت را...

 

از آروغت بوی زنی آمد! 

نه بوی الکل بود خانم جان

 

هی طرح می ریزی و می ریزد

سر رفته چای تلخت از گیلاس

هی طرح می ریزی و می سوزد

چشمت، پری از فکر از وسواس

یعنی از این شب با چه بگریزم؟

خر خر کنارت می کشد خرناس

 

از اشتباهی می شود ناشی

 بودن، نبودن دست آدم نیست

 

پا می فشارد زندگی، اصرار

دارد بمانی، دوستت دارد

پا بر گلویت... لعنتی مست است

چیزی نمی داند، فقط دارد

بر ماندنت اصرار می ورزد

بگذار، می دانم غلط دارد

 

اما بمان، هر چند این با این وضع

 لطفی ندارد زندگی کردن

 

فوقش به جایی می رسی روزی

که فوق انسان می شوی و عشق

در پیله ات راهی نمی یابد

در خود به زندان می شوی و عشق

بالی به فوسیلت نخواهد داد

از خود گریزان می شوی و عشق

 

تنها تماشاچی این فیلم است

 حالا شروع کن، نوبت گریه

 

من اختیارم دست قلبی که

به خر شدن خیلی فضا دارد

این روزها، غم می خورم، بی تو

آدم کجا میل غذا دارد

سهم مرا از دست شان کم کن

سهم مرا خوردن سزا دارد

 

یک روز نه یک روز خواهم کشت

 آن ماده های دور و پیشت را

 

 لیمه آفشید

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

صدای هیچ‌کس از چارسو نمی‌شنود

کسی که رفته درونش فرو نمی‌شنود

 

درخت باش؛ نوازش کند ترا برود 

به باد هر چه بگویی نرو، نمی‌شنود

 

برون برآی که تنهایی‌ات هوا بخورد

ندای چشم ترا های و هو نمی‌شنود

 

مثال کوه اگر غار غار هم بشوی

به هیچ‌کس گپ دل را نگو، نمی‌شنود

 

چرا که مردم این شهر رادیو هستند

تویی که می‌شنوی، رادیو نمی‌شنود

 

دلت نخواست به جز سرپناهی و نانی

خدا، زیاد که شد آرزو نمی‌شنود

 

به فکر زندگی‌ات باش و عشق را ول کن

که پیر می‌شوی و گوش تو نمی‌شنود

 

علی‌سینا شریفی

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

سرم را می سپارم به ماشین رخت شویی 

شستشو بدهد حافظه ام را 

این مشت‌هایی که کوبیده‌ام هرشب به شقیقه‌هایم 

بیدار نمی‌شود گذشته  

 

در سرم یک زن معشوقه‌اش را طوری به آغوش گرفته  

که یادش رفته زندگی امروز  

که اشتباه گرفته سرم را باگورستان 

آغوش را با گور 

 

آنقدر مرده است تاریخ را 

که بوی پوسیده‌اش به چرک زیر شلواری یک مرد سن کده می‌ماند 

با اضافه وزن  

با تکرار همخوابگی‌هایی که به شستن نبرده تن فردایش را 

شماره می‌گیرم 

درون حمام در بسته 

در جستجوی آرامش 

دخول می‌شوم سوراخ دیروز را 

می‌کاوم می‌کاوم آنقدر 

آآآخ   

با دماغ زنی که از حال رفته آیینه را 

بو می‌کشم اهممممم 

بوی خود ارضایی می‌دهد شرم دست هایم 

آآآآآه 

حال را برده‌ام از خودم 

 

زن، بوی خوش 

زن، روی خوش 

زن؟  

نمی دانم 

دقیقه‌ی قبل 

به تناب آویخته‌ام حافظه‌ام را

 

سونیا آژمانs

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۲۰
ژانویه

هر شب رد می‌شود

از شانه‌هایم

طولانی‌ترین امواج زلزله‌ی که

درز‌های عمیقی در صورتم می‌کارد

 

رودی جاری می‌شود

به دنبالم

که اسیدترین ادامه‌ی دنیاست

می‌خواهد

گونه‌‌ی دیگر خودم را بپاشم

تا چشم‌هایم

در راه منتهی به آغوشت

گیر نکند

 

کم آورده‌ام

بیشتر از ساعتی که

نمی‌داند

دوازده حیوان وحشی‌اش را

به چه سرگرم کند

 

روحینا رویش

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۸
ژانویه

به روی مغزم اگر هر قدر قدم زده باشی

بخند! دوست ندارم غریب و غم‌زده باشی

 

تو باید عوض این دست‌ِ استخوانی و‌ خالی

نشسته باشی و این قصه را رقم زده باشی

 

قلم‌زنان جهان باید از تو‌ یاد بگیرند

اگر که بهره من را خودت قلم زده باشی

 

به جای چای اگر‌چه همیشه از جگرِ من

به وقت خستگی‌ات خونِ تازه‌‌دم زده باشی

 

در این اتاق نفر مرده خلوتی نشناسم

چه فرق داشت اگر خلوتی به هم زده باشی

 

بخند! خوب و بد زنده‌گی زیاد ندیده

زیاد باش که زیبنده نیست کم‌زده باشی

 

درست نیست که لم داده هشت بیت بسازم

تو زیر سایه‌ی دیوارهای نم زده باشی

 

ادهم کاوه

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۷
ژانویه

 

نویسنده: ضیا قاسمی

شاعر افغان مقیم سوئد

۶ شهریور ۱۳۹۳ - ۲۸ اوت ۲۰۱۴

 

کابل اگر دوباره

به آتش کشیده شود

در میان هزاران بی­جان

به نعشی بر خواهی خورد

که دو تا تابلو در بغل

روی خاک افتاده و

چشم­هایش

سمت کوهستان باز است...

 

این چند سطر از دهمین شعر مجموعه شعری "ما برای زن­ها به دنیا می­‌آییم" شاید تا حدی فضای شعرهای وحید بکتاش شاعر این مجموعه را معرفی کند.

شعرهایی که قوت اصلی ­شان از تخیل فوق­ العاده شاعر و مهارتی که او در پیوند زدن "صُوَر خیال" و "عناصر عاطفه" دارد، مایه گرفته است.

بکتاش در این چند سطر موقعیتی تکان دهنده را به تصویر کشیده و با ایجاد حرکت و تداوم، با بیانی سینمایی آن را روایت می­‌کند. در این پرداخت ما به وضوح می­‌توانیم قطع تصاویر و حرکت دوربین را تصور کنیم.

  • کانون ادبی رازینه
۱۷
ژانویه

خاطر دیوانگی های تو صحرا کوچک است 

آسمان روزی بزرگی داشت، حالا کوچک است

 

آنچه مجنون می‌کشد لیلا نمی‌داند هنوز

خوی لیلا خوی طفلان است، لیلا کوچک است!

 

رفته ای، اما خیالی نیست زیرا بازهم

من تو را یک روز خواهم دید! دنیا کوچک است

 

بخشش تو حالم از این رو به آن رو می‌کند

در دل تو هیچ عیبی نیست تنها کوچک است!

 

باز خود را پیش تو بسیار کم حس می‌کنم

هر قدر ماهی کلان باشد به دریا کوچک است

 

زندگی را چون لباسی هدیه دارم از پدر

یا کلانی می‌کند در جان من یا کوچک است

 

بهرام هیمه

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۷
ژانویه

ماه اگر این‌سوی زمین 

بزرگ‌تر شده است 

آن‌سوی زمین 

چادرت را دور انداخته‌ای 

 

ساعتی بعد 

این‌جا که آفتاب طلوع می‌کند و آن‌سوی زمین 

هنوز تاریک است 

چادرت روی آن افتاده 

 

حساب زمین را که به هم زده‌ای 

حساب مرا چرا 

که نمی‌دانم شاعری عاشقانه سرا باشم 

و برای ماه بنویسم 

یا یک شاعر انقلابی 

در سرزمین‌های تاریک زیر چادرت

وحید بکتاش 

📗 عقب‌نشینی به باغ‌های انار

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۷
ژانویه

دل می‌کنم از سرزمینم 

که سرزمین‌ها 

سرهایی‌اند 

که در هوای تو 

زمین گیر شده‌اند 

 

دل هم که تنها 

نامش از من است و خودش 

کتابچه‌ی چرک نویس‌های توست 

 

دور شوم باید دور 

آن قدر که گم شوم 

 

فردا اگر نشانی از من ماند 

نامه‌های عاشقانه‌ایست 

که پیش از خواندن 

به دست زنان زیبا پاره می‌شوند

 

وحید بکتاش 

📗 عقب‌نشینی به باغ‌های انار

شعر معاصر افغانستان 

 

  • کانون ادبی رازینه
۱۷
ژانویه

خدا روز بد را نیاورد

روزی که

شانه هایت را برده باشی 

و از سرزمینم 

تنها 

جای خالی و 

مقداری خاک مانده باشد 

و پرچمی که باد 

به سمتی که رفته ای 

تکانش بدهد

وحید بکتاش

عقب‌نشینی به باغ‌های انار

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۷
ژانویه

با من برقص آتش دیوانه

با من قدم بزن، هیجان خانم

تحریک کن تمام درختان را

با بوسه‌ای مرا بتکان خانم

 

کفش مرا بپوش و یقین کن که

رد تورا نسیم نخواهد زد

برگرد سمت خانه که بی‌تابند

این پلّه‌های دل‌ نگران خانم

 

بیرون که می‌روی، دل من از پیش

پشت سر تو سایه‌ی من، باتوست

زیبایی تورا، نزنند از تو...

یک لحظه‌ی شلوغ زنان، خانم

 

در باز می‌شود، تو نبند آن را

دلتنگ چند جرعه‌ی آغوش است 

در باز می‌شود تو‌چه می‌دانی 

از شوق ِ من در آن خلجان خانم؟

 

جای لباس هات بیاویزم

از گردنت که گردنه‌ی ماه است

من را به زانویت بنشان آرام

خودرا به زانویم، بنشان خانم

 

هنگام پرت کردن جورابت

پرتم که می‌کنی، پس از آن، وحشی 

می‌افتی‌ام، دوباره که، خان، آقا

می‌افتمت، سه‌باره که جان، خانم

 

جان گفتی و جنون متولد شد

از آن دقیقه خون متولد شد

خونخواره می‌شوم که تو می‌خواهی 

در چشمه‌های قرمز ران خانم

 

صد سال بگذرد، تو شکوفایی 

ای کاکه‌ی بلیغ ِ معمایی

ای خاستگاه اصلی زیبایی

می‌خوانمت، همیشه جوان خانم

 

احسان بدخشانی 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۵
ژانویه

آقا!

بیا آتش بس کنیم

من 

مرز موهایم را باز می‌کنم

تو 

قانون چشم هایت را باز نویسی کن

بیا تفاهم کنیم

من 

از عشق 

از رهایی

سخن بگویم

تو بگو به نگاهت

 تا راه را از تن من نبیند

آقا 

بیا تفاهم کنیم

تو زنده باش

با

 روش خودت

و بگذار 

من 

فقط زندگی کنم...

 

کریمه شبرنگ

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۵
ژانویه

جای جنگ 

به سربازی فکر کنیم

که وسط آتش‌بازی

یادگار معشوقش را گم می‌کند

 

به فرمانده‌ای که

آخرین فرمانش

عقب‌نشینی به باغ‌های انار است

 

به رهبری که

حین شکست پیمان صلح 

عاشق دختر دشمن می‌شود

تنفگش که هیچ

دلش را هم بر

زمین می‌گذارد

 

وحید بکتاش 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۰
ژانویه

مثل جنونی در رگانم رشد خواهد کرد

در بند بند استخوانم رشد خواهد کرد

غم‌گین‌ترین شعری که تا حالا نوشتم را

می‌کارمش، تا آسمانم رشد خواهد کرد

نگذار چیزی از شکوهش کم شود، لطفن

چیزی بگو با تو زبانم رشد خواهد کرد

از موی تو انگشت‌هایم قصه می‌بافند

“بازی‌گران داستانم رشد خواهد کرد”

یاد تو چاقویی که در سینه‌ فرو رفته

نامت گلی که از دهانم رشد خواهد کرد

کابوس تو در خواب هایم راه خواهد رفت

تبخال واری بر لبانم رشد خواهد کرد

دنیا همیشه عرصه‌ی تکرار آدم‌ها است

تاریخ؛ آن‌سوی جهانم رشد خواهد کرد

زیبایی‌ات را دخترانت ارث خواهد برد

تنهایی‌ام در کودکانم رشد خواهد کرد

محب علی 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه
۱۰
ژانویه

نگو که ظلمت انبوه را سپیده ببین

سری ز روزنه‌ی خود برون کشیده ببین 

چگونه می‌دهد این شاخه را تکان، طوفان!

چرا که خوابِ رسیدن به ماه دیده، ببین! 

میان حفره‌ی چشمم پرنده‌ی سنگی‌ست

و بین حنجره‌ام جوله آرمیده ببین 

از آن‌که سوره‌ی رویش به باغ منسوخ است

نمانده یک گل از آن پای‌ناکشیده ببین 

بس است بگذرم از گوشه‌ی خیالاتت

ببند چشم و مرا لحظه‌ای ندیده ببین 

چو خاک‌ریزه‌ که آسان نمی‌رسد به نظر

اگر که خواسته باشی مرا خمیده ببین 

به این نگاه که دور و دراز می‌گذرد

سکوتش از حد یک دفتر قصیده ببین 

دوباره می‌رسم ای بلخ مثل آزادی

برون شو از وسط خانه‌ات دویده، ببین 

خدا کند برسد وقتش و به خود گویم

به آبگینه‌ی شعرم سحر چکیده ببین. 

 

نور محمد نورنیا

شعر معاصر افغانستان 

 

  • کانون ادبی رازینه
۱۰
ژانویه

کریسمس

 

خوش به‌حال درخت‌های شما که زمستان شان چراغانی‌ست

این‌طرف‌ها بهار یعنی مرگ، این طرف‌ها درخت قربانی‌ست

شهر ما شهر کودکان کبود شهر آواره‌های سرگردان

شهر کاخ سفید مال شماست، در زمستان تان فراوانی‌ست

توتوف... بنگ، جنگ، تفنگ ناله و مرگ در حوالی ماست

می‌نوازد برای تان موتزارت خسته از جنگ.های ما مانی‌ست

عامل انتحاری ای دیروز با خودش کشت هفت جد مرا

سرنوشت تمام اجدادم، سرنوشت سیاه یک جانی‌ست

سهم من مرگ‌های بمباران، زندگی‌های غیرانسانی

تانک، راکت، تفنگ، خمپاره چون که مال شماست انسانی‌ست

روح‌الامین امینی

  • کانون ادبی رازینه
۱۰
ژانویه

بی راهه رفتم زندگی را، راهِ بی‌مقصد

پیر درونم خسته شد، از دست و پا مانده

پیر است و سرگردان... نمی‌داند، به یادش نیست

داروی ضد خودکشی‌اش را کجا مانده

 

پیر است و حالش را نمی‌دیدی که بد می‌شد

مرگ از خلاء بین ذهنش داشت رد می‌شد

با شیوه‌های تازه‌ی مردن بلد می‌شد 

در گوشه‌ای متروک، از این شهر وامانده

 

پای لب گورش که از هر قله می‌لغزید

سوی خدا با خنده دستش را تکان می‌داد

آیینه‌ را می‌بینم و در عمق چشمانم

نعشی‌ست، بین کوه و دریا در هوا مانده

 

نعشی که فریادش جهانم را تکان می‌داد

روحش به سگ‌های درونم استخوان می‌داد

در بسترم می‌آمد و آرام جان می‌داد

مادر بزرگ خسته‌ی از عقل جا مانده

 

****

ما زنده ایم و مردگی‌ها همچنان باقی

چیزی بده ساقط شوم یا ایهالساقی

شادیم و از شادی این دنیای پوشالی

جامی تهی در قالب تن های ما مانده

 

لیمه آفشید 

شعر معاصر افغانستان 

  • کانون ادبی رازینه